سربازان تاریکی، به فورلند، سرزمین او یورش بردند و هرچیزی را که می دیدند با خاک یکی میکردند. تنها امیدش افسانه جادوگری بود که میراثی برای خاندان سلطنتی به جا گذاشت. دخترک به تنها ریسمان امیدش چنگ زد و صندوقچه قدیمی را باز کرد. سربازان وارد سالن شدند و به سمتش هجوم بردند. فریاد زد :«به نام مقدس ترین جادوگر فورلند، سولینا، من این سرزمین رو از تاریکی حفظ میکنم!». همان لحظه جرقه ای باعث پرتاب شدن تمام سربازان شد. جرقه ای از خشم یا شاید هم امید
نظرسنجی
"آواز یک افسانه؛
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
وزیران:
ویلیام مکفورد: ویلیام
آنتونی بلک: نیک
جاستین اسلو: جواد خیابانی
اسلش سایلن: uglyplangton
سایر شخصیت ها:
لنا: وانیا
آوینیا: آوینا
آنیا: سنپای
لایلا: لیلی
سانی: خورشید
لیمرا: مهتا
عزیزای دلی که داستان رو میخونن لطفا کامنت نذارین که سیر داستان از دستم فرار نکنه ممنون میشم فقط لایک کنین :)🎀💕
جادوگر مقدس:
سولینا:مریم
سربازان:
لانسوت:کاگویا
لاهایر:بهار
هکتور:نائومی
اوژیر:ارمیکا
شوالیهها:
دل:ریکو
پیک:نکو
خشت:سوروس
گشنیز:رز
شخصیت های فرعی رو در طول داستان همراه با کاربرا معرفی میکنم 🎀
همه جا را بررسی میکرد از سالن غذاخوری تا سالن مجمع وزیران. اما کوچکترین نوشته، نامه یا حتی کتابی در این قصر وجود نداشت. انگار کسی نمیخواست، هیچکس از تاریخ آنجا خبردار شود. تصمیم گرفت به طبقه بالا برود. از پله های مرمرین بالا رفت. درست زمانی که به آخرین پله رسید، چند پله اول پشت سرش فرو ریختند. وحشتی عمیق وجودش را پر کرد. دیگر هیچ راه بازگشتی در کار نبود. تمام اتاق ها و سالن ها را بررسی کرد ولی بازهم هیچ نشانه ای در آنجا وجود نداشت. درست زمانی که ناامید شد، چشمش به حکاکی دیوار افتاد.
به آرامی قدم میان تاریکی گذاشت. احساس عجیبی داشت انگار کسانی از میان تاریکی خرابه ها او را زیرنظر گرفته اند. امیدوار بود خطر کردنش، او را به اطلات خوبی برساند تا بتواند جانشین سولینا یا حتی راه شکست سربازان تاریکی را پیدا کند. از خیابان های فرسوده بسیاری گذشت تا بالاخره قصر متروکه را پیدا کرد. جایی که اولین پادشاه فورلند تاجگذاری کرد. در چوبی را به آرامی باز کرد و صدایش طنین در سرسرای ورودی انداخت. همه جا تاریکی و سکوت محض بود. باید نشانه ای پیدا میکرد که او را به چیزی که میخواست برساند.
او میدانست موافقت نخواهد کرد. ساکت ماند و درگوشه ای مشغول خواندن تاریخ فورلند شد. کم کم شب از راه فرا رسید و فانوس ها خاموش میشدند. سولینا مثل همیشه به عصایش تکیه داد و خوابید. پرنسس شنلی پوشید و به ارامی چادر را ترک کرد. فانوس لانسلوت را برداشت و به راه افتاد. فاصله زیادی میان آنها بود و باید عجله میکرد. زمانی که سایه اولین خرابه را دید کمی ترس در دلش جای گرفت. فانوس را روشن کرد و قدم میان تاریکی گذاشت. سکوت رخنه شده در آنجا عادی نبود و این بیشتر نگرانش میکرد.
بعد از قرار دادن مهمات و آذوقه در مکانی امن، سربازان بیرون از شهر متروک اردو زدند. شوالیه خشت گفت :«اونا فکر میکنن اگه وارد شهر بشن نفرین سان گالگانو دامن گیرشون میشه». پرنسس دستور داد آنیا هم در چادر او بماند. سولینا مثل همیشه رو صندلی نشست و گفت :«خرافت همیشه مردم رو به نابودی میکشونه».شاهدخت نمیدانست بگوید یا نه ولی بالاخره تصمیمش را گرفت. زمزمه کرد :«سولینا؛ من میخوام به شهر برم. امشب». چشم هایش درشت شدند و گفت :«بانو از خطری که ممکنه به وجود بیاد مطلع هستین؟! نمیتونم اجازه این کار رو بدم».
همه با تعجب به یکدیگر خیره شدند. سولینا آب را همچون پرده ای نازک کنار زد و گفت :«خب شاید اینطوری بهتر باشه». سربازان توانستند به راحتی عبور کنند. شوالیه گشنیز با خنده گفت :«پس افسانه ها هم حقیقت دارن». بعد از عبور از مسیر پرپیچ خم کوهستانی، به فضای آن طرف رسیدند. شهری متروک درمیان دشتی سرسبز. شاهدخت پرسید :«اینجا کجاست؟!». شوالیه دوپیک پاسخ داد :«بانو؛ اینجا اولین مکان تاجگذاری فورلند اولیه بوده. اولین پایتخت و آخرین مکان نفرین شده». شاهدخت به یاد داستان سان گالگانو افتاد.
پرنسس پرسید :«چیزی شده فرمانده؟!». سرش را به علامت منفی تکان داد و به حرکت ادامه داد. فاصله زیادی میان روستاها و آبشار نبود. صدای شرشر آب و برخوردش به سنگ های فرسوده، همه جا را پر کرده بود. سولینا نفس عمیقی کشید و گفت :«آخرین باری که اینجا رو دیدم..به باشکوهی الان نبود». هکتور جلو رفت و گفت :«بانو باید از میان آبشار عبور کنیم ولی با وجود سرعت آب غیرممکنه». سولینا لبخندی زد و پاسخ داد :«مشکلی نیست». با قدم های مطمئن جلو رفت و مقابل آبشار ایستاد. زمزمه هایش را کسی نمیشنید تا اینکه جریان آب ایستاد.
به سمت قسمت شرقی فورلند حرکت کردند. لاهایر، محافظ شخصی آنیا شد و دقیقه ای تنهایش نمیگذاشت. شوالیه گشنیز از قبل تمام مردم را از روستاها به مناطق امن برده بود. شاهدخت از شوالیه دل پرسید :«تونستین یه جای غیرقابل دید پیدا کنین؟». سرش را تکان داد و گفت :«بله بانو؛ یه منطقه ای پشت کوهستان هست که کمتر کسی از مکانش خبرداره. یکی از روستایی ها دربارش بهم گفت. اونجا کسی نمیتونه پیدامون کنه». آنها به سمت آبشار میرکلر حرکت کردند و مراقب بودند که کسی تعقیبشان نکند. همان لحظه صدایی توجه شوالیه را جلب کرد.