سربازان تاریکی، به فورلند، سرزمین او یورش بردند و هرچیزی را که می دیدند با خاک یکی میکردند. تنها امیدش افسانه جادوگری بود که میراثی برای خاندان سلطنتی به جا گذاشت. دخترک به تنها ریسمان امیدش چنگ زد و صندوقچه قدیمی را باز کرد. سربازان وارد سالن شدند و به سمتش هجوم بردند. فریاد زد :«به نام مقدس ترین جادوگر فورلند، سولینا، من این سرزمین رو از تاریکی حفظ میکنم!». همان لحظه جرقه ای باعث پرتاب شدن تمام سربازان شد. جرقه ای از خشم یا شاید هم امید
نظرسنجی
"آواز یک افسانه؛
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
وزیران:
ویلیام مکفورد: ویلیام
آنتونی بلک: نیک
جاستین اسلو: جواد خیابانی
اسلش سایلن: uglyplangton
عزیزای دلی که داستان رو میخونن لطفا کامنت نذارین که سیر داستان از دستم فرار نکنه ممنون میشم فقط لایک کنین :)🎀💕
جادوگر مقدس:
سولینا:مریم
سربازان:
لانسوت:کاگویا
لاهایر:بهار
هکتور:نائومی
اوژیر:ارمیکا
شوالیهها:
دل:ریکو
پیک:نکو
خشت:سوروس
گشنیز:رز
شخصیت های فرعی رو در طول داستان همراه با کاربرا معرفی میکنم 🎀
شاهدخت وظایف سنگینی بردوش داشت اما چیز دیگری ذهنش را به خود مشغول کرده بود. آن دوچشم زمردین که آتش را برایش بهار کرد. چشم هایی که از اعماق تاریکی زره فلزی می درخشیدند. با صدای سولینا به خودش آمد و گفت:« درسته؛ به نظرم بهتره از اون دختر درباره بچه های روستاشون بپرسیم». آنها به اتاقش رفتند. دختر روی تخت نشسته بود. شاهدخت به ارامی حالش را پرسید:« تو واقعا دختر شجاعی هستی، اسمت چیه؟!». دخترک پاسخ داد :« اسمم آنیا هست. زیاد اسم مرسومی نیست ولی مادربزرگم برام انتخاب کرده بود».
اوضاع هرلحظه پیچیده تر میشد. سولینا عصایش را محکم بر زمین میکوبید. پیک نامه رسان از سمت سرزمین های شرقی رسید و نامه شوالیه ها را اعلام کرد:« سرورم؛ ما به روستاهای مناطق مرزی رسیدگی کردیم و متوجه شدیم، سربازان تاریکی هنوز به اون نواحی نرسیدن. تدارکاتی برای امنیت روستاها چیدیم و منتظر دستورات بعدی هستیم». سولینا گفت:« فرمانروای تاریکی دیگه نیاز به حملات بیشتر نداره. آذوقه کافی داره و روحیه بالای سربازان و اگه نواده خون طلایی هم به دست اورده باشه، عقب نشینی میکنه. باید منتظر حرکت بعدی اون باشیم».
او گفت :«ما نمیتونستیم نواده ها رو پیدا کنیم تا زمانی که وقتش نرسه. در هر دوره یه نفر پیدا میشد و تعلیم و محافظت از اون به عهده جادوگر پیشین بود. تا زمانی که به بلوغ برسه و از قدرتاش درست استفاده کنه و بعدش جانشین میشد». شاهدخت به حوادث سال های پیش فکر کرد. به یاد اورد زمانی که ستاره درخشانی به سمت روستای اتش گرفته، پرواز کرد و در انجا افتاد، پدرش گفت :«موهبت به فورلند بازگشت». سولینا با تردید ادامه داد :«شاهدخت، ما باید اون دختر رو پیدا کنیم وگرنه فورلند و تمام معجزات شوالیه ها نابود خواهد شد!»
گفت :«این رو مادربزرگم برام تعریف میکرد. میگفت سالیان پیش، عده ای از آنسوی اقیانوس ها به این سرزمین هجوم اوردن. اونا دنبال دختری میگشتن که موهبتی خاص داشت. دختری که میتونست به دیگران زندگی ببخشه. اون زمان، اون دختر من بودم». شاهدخت پرسید :«ولی مگه قدرت جادوگران مقدس ارثی نیست؟!». سرش را تکان داد :«سالیان پیش یه قبیله از جادوگران مقدس زندگی میکردن که به خاطر فرارشون از دست انسان ها، ازهمدیگه جدا شدن و تنها موندن. هر چند سال یه بار، یه نواده از هر خانواده پیدا میشه و باید تحت محافظت قرار بگیره».
شاهدخت به سربازان دستور داد که به اردوگاه برگردند و منتظر نامه دیگر فرماندهان می ماندند. سولینا در طی راه تفکر میکرد. وقتی به چادرهایشان رسیدند، گفت :«شاهدخت، شاه دشمن کیه؟!». پاسخ داد :«هیچکس خبر نداره؛ میگن اون اصلا شاید زنده نباشه و کشور توسط وزیران اداره میشه». سولینا روی صندلی چوبی نشست و ادامه داد :«کاری که کردن منو یاد یه افسانه خیلی قدیمی انداخت». شاهدخت نزدیکتر شد و گفت :«بیشتر توضیح بده». جادوگر نگاهی به اسمان شب انداخت و سعی کرد خاطراتش را مرور کند.
شاهدخت پرسید :«چه اتفاقی اینجا افتاد؟!». دخترک هق هق زنان گفت :«اسمم آنیاست. سربازا حمله کردن و همه چیز رو به اتیش کشیدن. دختران و زنان رو با خودشون بردن و به بقیه رحم نکردن. مادرم مجبور شد من رو پنهون کنه و خودش رفت. من خیلی ترسیده بودم». سربازان اگه متوجه نابینایی او می شدند، بهش رحمی نمی کردند. شاهدخت زخم دستش را پانسمان کرد. شوالیه پیک پرسید :«واسه چی باید اونا، روستایی ها رو اسیر کنن؟!». هر نقشه ای در پس خودش برنامه ای داشت. چیزی که همه از آن بی خبر بودند.
در میان اتش به دنبال صدا میگشت، دختری زخمی که اشک میریخت. در آغوشش کشید و گفت :«هی، چیزی نیست. الان نجاتت میدم». او را بلند کرد و به سمت در دوید ولی بخشی از سقف جلویش فرو ریخت. نمیدانست چکار کند و چگونه بیرون رود. سایه ای آهنین از میان اتش وارد شد و شنلش را رویشان انداخت. شاهزاده به نقابش نگاه کرد اما چیزی جز دو جفت چشم زمردین نمی دید. آنها را تا بیرون راهنمایی کرد و سپس به دیگران پیوست. سولینا نزدیک شد و گفت :«صدای گریه این دختر رو شنیدین؟». شاهدخت سرش را تکان داد. اما دخترک نمیتوانست ببیند.