سربازان تاریکی، به فورلند، سرزمین او یورش بردند و هرچیزی را که می دیدند با خاک یکی میکردند. تنها امیدش افسانه جادوگری بود که میراثی برای خاندان سلطنتی به جا گذاشت. دخترک به تنها ریسمان امیدش چنگ زد و صندوقچه قدیمی را باز کرد. سربازان وارد سالن شدند و به سمتش هجوم بردند. فریاد زد :«به نام مقدس ترین جادوگر فورلند، سولینا، من این سرزمین رو از تاریکی حفظ میکنم!». همان لحظه جرقه ای باعث پرتاب شدن تمام سربازان شد. جرقه ای از خشم یا شاید هم امید
نظرسنجی
"آواز یک افسانه؛
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
وزیران:
ویلیام مکفورد: ویلیام
آنتونی بلک: نیک
جاستین اسلو: جواد خیابانی
اسلش سایلن: uglyplangton
عزیزای دلی که داستان رو میخونن لطفا کامنت نذارین که سیر داستان از دستم فرار نکنه ممنون میشم فقط لایک کنین :)🎀💕
جادوگر مقدس:
سولینا:مریم
سربازان:
لانسوت:کاگویا
لاهایر:بهار
هکتور:نائومی
اوژیر:ارمیکا
شوالیهها:
دل:ریکو
پیک:نکو
خشت:سوروس
گشنیز:رز
شخصیت های فرعی رو در طول داستان همراه با کاربرا معرفی میکنم 🎀
او گفت :«ما نمیتونستیم نواده ها رو پیدا کنیم تا زمانی که وقتش نرسه. در هر دوره یه نفر پیدا میشد و تعلیم و محافظت از اون به عهده جادوگر پیشین بود. تا زمانی که به بلوغ برسه و از قدرتاش درست استفاده کنه و بعدش جانشین میشد». شاهدخت به حوادث سال های پیش فکر کرد. به یاد اورد زمانی که ستاره درخشانی به سمت روستای اتش گرفته، پرواز کرد و در انجا افتاد، پدرش گفت :«موهبت به فورلند بازگشت». سولینا با تردید ادامه داد :«شاهدخت، ما باید اون دختر رو پیدا کنیم وگرنه فورلند و تمام معجزات شوالیه ها نابود خواهد شد!»
گفت :«این رو مادربزرگم برام تعریف میکرد. میگفت سالیان پیش، عده ای از آنسوی اقیانوس ها به این سرزمین هجوم اوردن. اونا دنبال دختری میگشتن که موهبتی خاص داشت. دختری که میتونست به دیگران زندگی ببخشه. اون زمان، اون دختر من بودم». شاهدخت پرسید :«ولی مگه قدرت جادوگران مقدس ارثی نیست؟!». سرش را تکان داد :«سالیان پیش یه قبیله از جادوگران مقدس زندگی میکردن که به خاطر فرارشون از دست انسان ها، ازهمدیگه جدا شدن و تنها موندن. هر چند سال یه بار، یه نواده از هر خانواده پیدا میشه و باید تحت محافظت قرار بگیره».
شاهدخت به سربازان دستور داد که به اردوگاه برگردند و منتظر نامه دیگر فرماندهان می ماندند. سولینا در طی راه تفکر میکرد. وقتی به چادرهایشان رسیدند، گفت :«شاهدخت، شاه دشمن کیه؟!». پاسخ داد :«هیچکس خبر نداره؛ میگن اون اصلا شاید زنده نباشه و کشور توسط وزیران اداره میشه». سولینا روی صندلی چوبی نشست و ادامه داد :«کاری که کردن منو یاد یه افسانه خیلی قدیمی انداخت». شاهدخت نزدیکتر شد و گفت :«بیشتر توضیح بده». جادوگر نگاهی به اسمان شب انداخت و سعی کرد خاطراتش را مرور کند.
شاهدخت پرسید :«چه اتفاقی اینجا افتاد؟!». دخترک هق هق زنان گفت :«اسمم آنیاست. سربازا حمله کردن و همه چیز رو به اتیش کشیدن. دختران و زنان رو با خودشون بردن و به بقیه رحم نکردن. مادرم مجبور شد من رو پنهون کنه و خودش رفت. من خیلی ترسیده بودم». سربازان اگه متوجه نابینایی او می شدند، بهش رحمی نمی کردند. شاهدخت زخم دستش را پانسمان کرد. شوالیه پیک پرسید :«واسه چی باید اونا، روستایی ها رو اسیر کنن؟!». هر نقشه ای در پس خودش برنامه ای داشت. چیزی که همه از آن بی خبر بودند.
سلام شخصیت ها چین
کامنت های پین رو بخون بعدشم کامنت های پایین روند داستانه
در میان اتش به دنبال صدا میگشت، دختری زخمی که اشک میریخت. در آغوشش کشید و گفت :«هی، چیزی نیست. الان نجاتت میدم». او را بلند کرد و به سمت در دوید ولی بخشی از سقف جلویش فرو ریخت. نمیدانست چکار کند و چگونه بیرون رود. سایه ای آهنین از میان اتش وارد شد و شنلش را رویشان انداخت. شاهزاده به نقابش نگاه کرد اما چیزی جز دو جفت چشم زمردین نمی دید. آنها را تا بیرون راهنمایی کرد و سپس به دیگران پیوست. سولینا نزدیک شد و گفت :«صدای گریه این دختر رو شنیدین؟». شاهدخت سرش را تکان داد. اما دخترک نمیتوانست ببیند.
شوالیه پیک و خشت همراه شاهدخت به سمت روستاییان رفتند. دیگران هم به سمت روستاهای شرقی. سولینا با اخم گفت :«این دومکان از ابتدا منبع مهمی برای تامین آذوقه مردم بودن. هیچکس به جز درباریان ازش باخبر نیست». بوی خون و خاکستر از همه جا میامد. خانه ها و زمین ها به اتش کشیده شدند. شاهدخت از اسبش پیدا شد و گفت :«صدایی نمیشنوین؟ مثل صدای گریه». شوالیه ها سرشان را تکان دادند. به طرف صدایی که می شنید دوید، سوروس فریاد زد :«بانو برگردین! خطرناکه!». اما او وارد خانه ای مخروبه شد.