مفتخرم به گفتن روایت زندگی...داستانی هرچند کوتاه اما واقعی! دعوتید به انتشاراتی کوچک من؛ راویس زیبای من!
نظرسنجی
‟راویس من؛
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
بارها نامش را در تاریخ به عنوان قدرتمندترین ژنرال جنگ برده اند. یک فرمانده واقعی و پرقدرت که سربازان دشمن به محض دیدنش زانو می زنند اما همه چیز از آنجا شروع شد که آواز ساز دهنی آن دخترک روستایی را شنید. من یک فرمانده جنگ! اقتدارم را به چشمان او باختم!
مدت ها از رفتنش میگذرد...؟! پس چرا هرشب، زیر نور ماه پیدایش می کنم؟
چرا صدای گریه هایش را از عکس ماه روی دریاچه میشنوم؟
چرا این روزها، جور دیگری نیمه شب های بارانی را می پرستم؟
چرا هرشب به ماه خیره میشوم گویی چهره ات را در آن میبینم!؟
چرا هنوز هم، وقت و بی وقت به کوچه ی همیشه خالی پشت پنجره نگاه می کنم؛ انگار... که منتظر باشم؟
تو نیستی اما من هنوز دل بسته یک «برمی گردم» ساده هستم شاید به همین یک جمله زنده ام!
می دانی؟ شاید مسئله همین بود.. همین که نتوانستم از " می روم" تو؛ نخواهد آمد را بشنوم.. و حالا هنوز منتظرم؛
شاید هم برگردی اما آن روز گل پژمرده من در گلدانی شکسته ویران شده حتی معجزه نگاهت هم زندگی را به او برنخواهد گرداند!
به تو مینگرم از دور از لابه لای شکوفه های گیلاس در بهاری که اغاز تمام خوبی هاست...
اما بازهم تمام زیبایی آن گلبرگ های شکننده در مقابل لبخند لطیف و ظریفت هیچ میشوند!
و همراه با قلبی که برای او میتپد نابود میشود,دود میشود و به هوا میرود...
اما بازهم پرواز گرد و غبارش را در اسمان چشمان او لمس میکند!
چشمانی که هر گاه انها را مینگریدم دلم میلرزیدو شبیه کودکی بودم که بهترین اسباب بازی اش را برایش میخرند
اما مثل تمام کودکان که عروسکش را ازش میگرفتند بالاخره کسی آن را از من گرفت!