بریم ببینیم ادامه داستان چی میشه حیحی🤙
نظرسنجی
REDBLADE 2
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
««پایان فصل ۱»»
اسکارلت نمیدانست چه بگوید، ایده هایش شبیه فیلم های تخیلی بودند اما اگر او انقدر مطمئن بود که میتواند این کار را انجام دهد پس باید امتحانش میکردند. آهی کشید و کمی از قهوه اش را نوشید، سپس پرسید: خب حالا کی میسازیش؟ ساین که تقریبا در یک حرکت قهوه اش را تمام کرده بود گفت: همین الان امادس، فقط مونده که امتحانش کنیم. اسکارلت زیاد تعجب نکرد، این دقیقا همان ساینی بود که او میشناخت، لبخندی روی لبانش نشست و گفت: خوشحالم که بعضی چیزا هنوز تغییر نکردن.
اسکارلت که فقط به میز خیره شده بود نگاهش را روی صورت او فرود آورد، نمیتوانست بگوید از اینکه ساین راست میگفت بیشتر متنننفر است یا اینکه او میتوانست خیلی راحت ذهنش را مثل کتاب بخواند. او نمیتوانست خیلی راحت بیخیال قضیه شود، اگر میتوانست این چند سال کافی میبود. اسکارلت آرام پرسید: خب نقشت چیه؟ خودش هم از اینکه پرسیده بود تعجب کرده بود، نباید امیدوار میشد، نه. ساین سریع گفت: ماشین زمان. میریم به چندسال قبل، دست جیسون رو رو میکنیم و دیگه هیچ اتفاق بدی نمیفته، هیچکس لازم نیست بمممیره.
ولی چهره ساین تغییری نکرد، چیزی هم نگفت و فقط از روی مبل رو به روی اسکارلت بلند شد و کنارش نشست، سپس ادامه داد: رویا یا واقعیت، هرچیزی که هست من کوچیکترین فرصت درست کردن اوضاع رو از دست نمیدم، میدونم که توهم به اندازه من دلت میخواد که امتحان کنیم، اگه شکست بخوریم حداقل تلاش خودمونو کردیم اما اگه من تلاش نکنم… فقط بگم که نمیتونم با این حس اینکه میتونستم کاری کنم و تلاش نکردم زندگی کنم. لحظه ای سکوت بود سپس با صدای آرامتری جمله آخر را اضافه کرد: و میدونم که تو هم همینطوری.
وقتی ساین این را گفت برق دیییوانه وار و امیدواری در چشمان خاکستری اش موج میزد، چیزی که اسکارلت را عمیقا نگران کرد پس قبل از اینکه ادامه بدهد سریع گفت: نمیخوام ناراحتت کنم اما نمیتونم بزارم توی این رویا زندگی کنی، هرچقدر که خودم هر روز نمیخوام قبول کنم ولی ساین، اونا… مردن.
اسکارلت کلمه آخر را طوری آرام گفت که انگار بلند گفتنش به آن واقعیت میبخشد، طوری که دیگر هیچ امیدی برای تغییر نیست.
وقتی ساین به راجر و جون اشاره کرد احساس عجیبی درونش را فرا گرفت، قهوه را روی میز گذاشت، اخمش بیشتر شد. قیافه اش خیلی جدی و ساکت بود، سپس گفت: چی توی ذهنته؟ با وجود قیافه جدی صدایش آرام بود، غمگین و ساکت. ساین سریع ادامه داد: چی میشد اگه توی زمان به عقب میرفتیم؟ جلوی جیسون و اتفاقاتی که افتاده رو میگرفتیم؟
ساین که ظاهر گیج و نیمه خواب و اخم جدی اسکارلت را دید فرصت را غنیمت شمرد و ادامه داد: اتفاقات خیلی زیادی افتاد که روی خیلی چیزا تاثیر گذاشت، خیلی چیزا رو خراب کردن و خیلیارو از ما گرفتن، چی میشد اگه هیچوقت هیچکدومشون اتفاق نمیافتادن، همه حال بهتری داشتن، شاید هیچوقت گروه از هم نمیپاشید، شاید راجر و جون هیچوقت نمیمررردن.
طوری که او به قهوه روی میز خیره شد و لیوان را برداشت و کمی از آن نوشید این را تایید کرد، ولی اسکارلت نمیدانست او چرا باید اینجا بیاید، موضوع مهمی که میخواست درباره اش صحبت کند چه بود؟ ساین لیوان را روی میز گذاشت و به اسکارلت خیره شد، سپس ادامه داد: داشتم روی یه ایده ای کار میکردم، یه ایده ای که ممکنه بتونه اتفاقات قبلی رو درست کنه. اسکارلت که درحال فوت کردن قهوه اش بود متوقف شد، منظور او از این حرف چه بود؟
اسکارلت به او نگاه کرد و لیوان را جلویش روی میز قهوه خوری گذاشت، ساین موهای بلوند یخی اش را با کش پشت سرش بسته بود اما مثل همیشه مرتب نبود، عینکش را به چشم نزده بود که باعث میشد خستگی چشمهای خاکستری روشنش بیشتر معلوم شود، انگار یکی دو شب نخوابیده بود که البته اسکارلت با این چهره او آشنا بود. ساین عادت داشت توی خانه یا آزمایشگاهش کل شب تا صبح را کار کند و ایده های بیشمارش را تست کند و تا صبح نصف ظرف قهوه را بخورد،
شاید فقط ساین زیادی درباره رنگ موهایش فکر کرده بود همانطور که درباره همه چیز زیادی فکر میکرد، ولی به هرحال با این فکر ها مطمئن شد که ایده اش را به او میگوید، حتی اگر به نظر دیییوانه بیاید. باید کاری انجام میداد تا همه چیز را بهتر کند، حتی اگر یه فرصت کوچک در تغییر دادن همه چیز داشت از دستش نمیداد، پس بعد از اینکه اسکارلت با دو لیوان قهوه توی هال آمد گفت: میخواستم درباره یه موضوع مهم باهات صحبت کنم.