چشم هایم را میبندم ، نمیخواهم بمیرم. فقط میخواهم فکر کنند مرده ام تا دیگر باهام صحبت نکنند، قضاوت نکنند، درخواست نکنند، انتظار نداشته باشند ، فقط مرا از بالا نگاه کنند. به مرگ خویش فکر کنند درحالی که می اندیشند من مرده ام . بگذراند آسوده باشم ، با بازمانده آنانی که رفتند و کرم ها .
نظرسنجی
گاهی مجنون و گاهی عاقل



لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
صبح بخیر و اوه از اونجایی که دیگه قرار نیست ببینمت ظهر و شبتم بخیر!
از تولدت به بعد نیومدم اینجاا..
مزاحم نباشم؟
سلااام ویزلی بزرگ چطوری؟
مشتاق پایان!
و درد تمام وجود او را گرفته بود..
با اجازه،میو!
🐱
@Miss luna
دستاورد کهنه کار فقط برای تازهکار درست شده
______
واای منم اومدم همینو بگممم🙏🏻
واو!
@تازه کار
صبح بخیر و اوه از اونجایی که دیگه قرار نیست ببینمت ظهر و شبتم بخیر!
______
دیالوگ جیم کریه؟
بله.
هورا
همین حالا هم قلب نویسنده را میان خاطرات دفن کردید،مگر خاک چه اشکالی دارد؟
گذر زمان با خود حسرت میآورد و ایران را تاریخ دربر گرفته،تاریخی که نوشته شده؛به همین سبب خوشبختی بالای این خاک،در این سرزمین وجود ندارد تا زمانی که حسرت هست.
نه تا زمانی که گذشته آنقدر شیرین است.