Смотри, как я капаю сквозь осадки Млечного Пути и становлюсь звездой 🥧.
نظرسنجی
Шторм
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
ببخشید مکانیزم دفاعیم اینه که اینجا چیزهای رندوم و بیربط بگم.
منصفانهتر این بود که هرکس فقط تاوان نفهمی خودش را میداد!
فریدون فرخزاد
خیلی خب، وایسا،
من فهمیدم که انسانی میخونی..
واقعا؟
یعنی واقعا تو یک افسانهای، جدا من هر کسی که انسانی میخونه رو میتونم تحسین کنم، یعنی چطور تحمل میکنی؟!
از نظر من انقدری که انسانی سخته هیچ رشتهای سخت نیست و وای،
واقعا خیلی باحالی،
صبرتو و مغزت رو تحسین میکنم
همه از تجربی میگن، و من میتونم شیمی، فیزیک، ریاضی و هرچیز دیگه ای رو تحمل کنم،
ولی جغرافیا؟
ذکاوت شما ستودنیه🙏
و تو اگه میتونی شیمی و فیزیک رو تحمل کنی، من به همون اندازه نمیتونم.
خلاصه که مرسی از تحسینت، ولی باور کن واقعیتش یه کوچولو معمولیتر از چیزیه که تصور کردی😭😂
نصف کامنتم چرا نیومده
نه واقعا معمولی نیست، البته برای تو شاید باشه،
ولی من حتی اگه کتابو گاز بزنم نمیتونم باهاش کنار بیام،
همیشه به نظرم کسایی که انسانیان مغز و ذهن گستردهتری دارن،
و واقعا، چطور جغرافیا میخونی؟!
آره، منم تاحالا بیشتر از این ها کامنت دادم، ولی نیومد،
یعنی جواب همهی کامنت هاتو میدما، ولی نصفشون نمیاد،
من خودم از اوناییم که یه وقتایی با مطلبش کنار میام و برام یه ذره قابل تحمل تره و یه وقتایی هم باید به زور خودمو مجبور کنم تا بتونم یه پاراگراف ساده رو بفهمم.
انسانیها رو همه میگن مغزشون زیاد و گستردست، ولی حقیقتش اینه که فقط مغزمون زیاد نیست، چیزایی که میخونیم هم زیادن. تاریخ یه طرف، جامعه شناسی یه طرف، عربی یه طرف… جغرافیاش هم که دیگه شاهکاره.
ولی خب… یه جوری باهاش کنار میام که خودمم نمیفهمم چجوری 😭✋🏻
دقیقا برای همین صبرتون رو تحسین میکنم🙏
آخه همیشه به این فکر میکنم یک انسان مگه میتونه چقدر از مغزش استفاده کنه که هم مطالب درسی رو بگیره،
هم درگیری های فکری روزانه،
موفق باشی، و امیدوارم پروردگار معلمان ناشاهکار رو از سر راهت برداره🤲🏻
هرکی تو مسیر خودش یه جوری ادامه میده. تو هم اگه جای من بودی حتی شده به زور تحمل میکردی، همونطور که من نمیتونم شیمی و فیزیکو هضم کنم.
مرسی از آرزو و دعاهات. امیدوارم تو هم همیشه آدمای درست، معلمای درست سر راهت بیفتن و توی همه چی موفق بشی. باقیش هم که… میگذره. ما هم با همین افکار یه جوری میسازیم.
ممنونم،
هروقت خواستی حرف بزنی، یا حتی چیزای بی ربط یکی از پیام هامو لایک بده،
چون به هر حال من یک مزاحم غیر منتظرم که عاشق چیزای بی ربطه💁🏻♀
باشه، خیالت راحت.
منم از همین چیزای بیربط و سرزده خوشم میاد، پس اگه یه روز دیدی یه لایک ازم خورد یا یه جواب عجیب و نصفهنیمه برات اومد، بدون فقط خواستم بگم من هستم.
و مزاحم غیرمنتظره بودن اصلا چیز بدی نیست… مزاحم هم نیستی واقعا، اتفاقا همین حس غیرمنتظرهت باعث میشه حرف زدن باهات راحت باشه
چیزای بیربط برام باحاله، چون افراد کمی هستن که ازشون معنی بسازن،
تو خیلی راحت به کلمات معنی میدی،
فضایی که اینجا درست کردی مکانیزم باحالیه
راستش اینجا خیلی خوبه، مکانیزم دفاعیت خیلی خوبه،
من عاشق چیزای رندوم و بی ربطم،
اکثرا همشون خیلی عمیقن، چون کسی بهشون نمیپردازه بنظر بی ربط به نظر میرسن،
خب پس عاشق چیزای بیربط هم که هستی؛ همینش باعث میشه راحت بتونم باهات حرف بزنم.
همیشه یه عالمه چیز رندوم تو ذهنم میچرخه؛ چیزایی که کسی بهشون توجه نمیکنه ولی دقیقا همونا مهمترینن. و شاید واسه همینه که اینجا حس خوبی میده چون میتونم بدون اینکه همهچی رو مرتب و جدی کنم، راحت بگم چی بهم میگذره.
صحبت کردن درمورد چیزای رندوم و بیربط مکانیزم دفاعی منه و شاید بهترین نوعشه؛ از اونایی که با حرفای عجیب و بیربط آدمو به اصل موضوع میرسونه. خلاصه بگم خوشحالم که تو هم حال این مدل حرفا رو میفهمی.
صحبت های بی ربط هیچوقت سطحی نیستن و همیشه یک عمقی دارن،
فقط بهم ریختن،
و من بهم ریختگی رو دوست دارم، حس آرامش بهم میده،
حالا چه بهم ریختگی داخل اتاقم، چه چندین کلمات بهم ریخته که از ذهن آدم ها بیرون میپرن
صادقانه بگم، خیلی خوشم میاد که یکی نوشته هامو بخونه و بزاره تو لیستش،
بعضی ها فقط لایک میکنن، نمیخونن، و من همیشه دوست دارم از کسایی که واقعا میخوننش بپرسم با چه چیزی در نوشته هام ارتباط گرفتی،
حالا اشکال نداره ازت اینو بپرسم؟
حقیقتا قلمت رو دوست داشتم؛ انگار نوشتههات فقط کلمه نبودن، میشد حسشون کرد. بعضی جاهاش یه خاطره قدیمی رو برام زنده میکرد، بعضی قسمتاش هم من رو یاد یه شخصیت یا یه صحنه از یه فیلم یا کتاب میانداخت. مخصوصا همون نوشتهای که پینش کرده بودی، یه حس عجیب آشنا داشت.
مرسی وقت گذاشتی و خوندی و بیشتر از همه مرسی که وقت گذاشتی و نظرتو گفتی،
و اینکه، فقط نخوندی و گوشش دادی،
راستش قبلا نوشته هام خشک بودن، بدون حس بودن، یه چیزی کم داشتن، انگار فقط حروف بودن،
بعد شروع کردم به نوشتن تجربیات خودم، بقیه،
برای همین دوست دارم به آدما گوش بدم،
حرفای عمیقشون کلمات من رو زنده میکنن
اونی که پینش کردم راجب ینفر بود که یه زمانی بهم نزدیک بودیم. همشون حرفایی بود که میخواستم بهش بزنم، ولی غریبه تر از اون شدیم که برم پیشش و بهش بگم. فقط یک روز بعد مدت ها اومد و بی دلیل بغلم کرد، و اون آخرین ارتباطمون شد.
که البته بعد چندسال، چندروز پیش خیلی یهویی اومد پیشم نشست و گفت روی دستم نقاشی کن و من انقدر جا خوردم که نمیدونستم به درخواستش گوش بدم، یا به لرزش دستش نگاه کنم، یا حتی به این فکر کنم که مصرف کردن چطور تغییرش داده، چطور اون شخصیت قدیمش رو هم از من و هم از خودش گرفت.
حرفت واقعا سنگین بود. میتونم حدس بزنم دیدنش بعد اونهمه وقت، اونجوری، چه حالی میتونه برات داشته باشه. اینکه یه آدمی که زمانی نزدیکت بوده یهو انقدر دور بشه که حتی شبیه قبلش هم نیست،واقعا فکر کردن بهش هم سخته. ولی اینکه بعد اینهمه سال هنوزم حس کرده میتونه بیاد سمت تو؛ نمیدونم،شاید یه چیزی توش هست. انگار با وجود همه چیز، تو هنوز هم براش یه نقطه امن بودی و هستی(البته این ها همش حدس منه) کاملا میفهمم چرا اون لحظه، اون لرزش دستش و اون تغییرها تو ذهنت گیر کرده .
وسط حرفاتون اشکال نداره مزاحمتون شم؟
شما تا دلت میخواد مزاحمم شو، خیلی وقته که کسی مزاحمم نشده.
خوبه پس،
چون قبلش بگم، من مزاحم پرحرفیم
یجوری اینجا حرف میزنم انگار کسی قراره اینا رو بخونه.
آدم وقتی با خودش حرف میزنه راحت تره تا با بقیه،
ولی خب واقعا خوبه اگه یکی بشنوه،
به اسلایس هات خیلی جذب میشدم،
فکر نمیکردم انقدر پر از کلمه باشی،
من کلمات رو دوست دارم، هرچند
امیدوارم یه آدم کسل کننده و رومخ بنظر نرسم،
میرسم؟
نه نه اصلا کسلکننده نیستی؛ با همین چند جملهای که نوشتی یه جور خاصی کنجکاوم کردی. راستش بعد از مدتها حس میکنم دوباره یکی حرفهام رو میفهمه بدون اینکه مجبور باشم توضیح زیادی بدم. حس خوبی داره وقتی میبینی طرف مقابل فقط جواب نمیده، واقعا میشنوه. شاید برای همین دلم میخواد مکالمهمون ادامه پیدا کنه.
خب پس خوبه،
میدونی، گفتم شاید خیلی یهویی وارد فضای شخصی و امنت شده باشم،
البته که میدونم وارد یه فضایی شدم که برای توعه،
ولی خب این فضا انقدر برام صدای بلندی داشت که نتونستم نادیدش بگیرم،
بله من هم آدم کنجکاوی هستم و خیلی یهویی گفتم بزار ببینم تو نظرسنجی این شخص که همیشه تو اسلایس هاش کم حرف و تقریبا ساکته چی میگذره،
ولی مثل اینکه سرشار از حرفی، واقعا،
نه اصلا حس نکردم وارد فضای شخصیم شدی. راستش خودت الان گفتی “صداش بلند بود”، و خب حق داشتی بیای سمتش. ولی اینکه تو کنجکاو شدی و اومدی ببینی چی اینجا میگذره، برام به طرز عجیبی حس خوبی داشت.
اینکه بدون پیچوندن گفتی چی تو دلت بود، باعث شد منم راحتتر حرف بزنم. پس خیالت راحت باشه، نه بد بود، نه مزاحمت. فقط یه ورود غیرمنتظره بود.
خوبه،
خوبه، خوشم میاد غیرمنتظره باشم، از کارای غیر منتظره خوشم میاد، خارج از چهارچوب و الگوی روزانه که ممکنه باهاش رو به رو بشی،
و خوشحالم که بتونم در اولین ارتباط حس راحتی برای حرف زدن رو منتقل کنم،
چرا هروقت میخوام ارتباطمو با ریاضی و دبیرهای ریاضی که تا الان داشتم درست کنم یه اتفاقی میوفته که ثابت میکنه هیچکدومشون لیاقت ندارن؟
امیدوارم بتونم قم-ار باز رو تا جمعه تموم کنم که برم سراغ بوف کور. نمیدونم چرا جدیدا انقدر واسه خوندن این صفحات آخرش طولش میدم در حالی که چیز زیادی هم نیست.
فردا جمعهست، اگه تمومش کردی میخوای حستو راجبش بگی
واقعا هیچی مثل قبل نیست،
وقتی ذهن انقدر پره که انگار دیگه توانایی گرفتن چند تا صفحه کتاب رو نداره.
و خب من میترسم که یک روز دیگه نتونم کتاب بخونم،
..آره دارم سعی میکنم سریع تمومش کنم.
ترس منم همینه، جوری شده که واسه فهمیدن یه پاراگراف باید حداقل دوبار از روش بخونم که یه وقت به چیزای دیگه فکر نکنم و اونو یادم نره.
دقیقا انقدر صداعای توی سرت زیادن که یک پاراگراف رو میخونی، ولی فقط از چشمت میگذره و حتی به ذهنت نمیرسه،