نظرسنجی
воспоминания
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
"زیبا بود، افسرش زیبا بود و کاش میدانست موهای تاریکش، زندگیست!"
غزل غزالچشم شیرینصنم!
"تو بهشتم بودی
زندگی میخواستم چکار بدون تو؟"
-من زیر تک تک نفسهات، لابه لای انگشتهات، توی گودی گردنت، وطن ساختم..
تو را جانم صدا کردم ، ولیکن برتر از جانی.
″نگاهش برای او به تزلزل می افتاد و بر منکرش لعنت... نگاهش خواستار به آغوش کشیدن او بود و بر منکرش لعنت... نگاهش برای بوسیدن ذره ذره از وجود مقابلش به پرواز در میامد و بر منکرش لعنت، اما حالا زمان یکسان شدن تپشهای قلبشان نبود؛ نه حالا که سرتا پایش در گر گرفتگی نگاه او فرو رفته بود و نبض وجودش را در خود بلعیده بود!″
بر خلاف تعاریف آنها زندگی نکرده بودند، آنها مرگ را تجربه کرده بودند بی آنکه زندگی کنند؛ آن ها زنده مانده بودند... تنها، زنده مانده بودند!
نه خبری از آن تاج و تخت و پر قو بود و نه تفریحات تعریف شده و لذت بخش، هیچ!
دویده بودند تا رسند؛ پس چرا نمیرسیدند؟
"نوشیدن آب برای گلویی خشک شده چون بوسيدن لب برای یاقوتی تشنه بود، لبهایی که هر چه بوسه به آن بخشیده میشد، خواستار عمق بیشتری میشد؛ درست حسی شبیه به بوسیدن لبهای مردش!"
"دیوانه شده بود!
دیوانه از نگاهش؛
دیوانه از صدایش؛
دیوانه از حرارت لبهایش؛
دیوانه از برخورد لبهای سرکشی که کنج لبهایش را سوزانده بود؛ دیوانه از نجوایی که گوشش را در خود بلعیده بود!"
-مرد به برف نشستهی من، فراموش کردی که ما به هم برمیگردیم؟ نگو که انقدر بدقول بودم که به این سادگی قولهام فراموش بشن..