آرامگاه بقایای ذهنم ؛
نظرسنجی
00:00


لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
- همون انتخاب قبلی؟
اما مطمئن شد که همه شنیده باشند بعد بلند تر گفت
- باشه
لبخندی به روی ارمیکا پاشید، انگار نه انگار آن پسر سراپا ترس و حیرت بود. دستش روی دکمه لغزید که ویلیام غرید:
+ صبر کن! میخوام ازش معذرت خواهی کنم
کاترین نمیخواست بپذیرد ولی با خودش فکر کرد نمایش جالبی ارائه خواهد شد پس شانه بالا انداخت. وقتی ویل به ارمیکا نزدیک شد، بوتوکو خود را محکم تر تکان داد و فریاد زد:
~ حداقل نزدیکش نشو hروmی
یاسمن از جا پرید و تلاش کرد به سوی ویل برود اما کاترین مچ های دستش را اسیر خود کرده بود.
نیک هیجان نداشت، تعجب نکرده بود، فقط در سکوت به نمایش رو به رویش خیره بود. ویل مرموز بود و نیک این را بهتر از هرکسی میدانست، پس سکوت کرده بود تا بلکه از آرامش او سر در بیاورد. بوتوکو همچنان داد و بیداد میکرد اما کاملا بی تاثیر. در یک سوی دیگر کاترین متعجب بود ویلیام چگونه به همین راحتی نام فرد منتخب را ارائه داده اما خوب میدانست این فرصتی طلایی برای آشفته کردن ارتباط میان آنهاست. پس لبخندی زد و با صدایی آرام انگار که بخواهد دیگران نشنوند، انگار که تنها مخاطبش ویل باشد زمزمه کرد:
مریم بهت زده به ویل خیره ماند. موهایش مواجش از پشت هم زیبا بود. نیم رخش به سختی دیده میشد. در چشمانش هیچ ردی از اندوه نبود! ممکن نبود، بود؟ خودش را متقاعد کرد که توهم زده. حتما توهم بود، اما چرا آن چشمان بی رحم تا این حد واقعی بی نظر میرسیدند؟ سعی کرد حرفی بزند اما زbaنش پشت دندان هایش قفل شد. بوتوکو تلاش کرد خودش را آزاد کند اما بند ها چنین چیزی را تنها یک آرزوی محالی میکردند. صدای بوتوکو بلند شد:
° چی میگی ویل؟ نه نه نه کاترین بذار اون بره. منو خلاص کن، من مشکلی ندارم خب؟
ویلیام با رد نگاهی خشمگین به یاسی نگاه کرد و بعد بدون تعلا داوطلب شد. کاترین نگاه رضایتمندی به او انداخت و شروع کرد:
-مردمی که به دیدن شکوفههای گیلاس آمدهاند،
در هیات اسکلت ظاهر شدهاند.
آیا این مراسم بازدید شکوفههای گیلاس است؟
ویلیام تردید کرد. این شعر... در کتاب جلدسختی در کتابخانه خوانده بودش. اسم شاعر.. پرسید:
+ اوئه جیما انیتسورا
- و اسم شعر؟
یادش نبود.. شکوفه های گیلاس؟ اسکلت؟ به خاطر نداشت
- خب انتخاب کن، نابغه!
ویلیام چشم هایش را روی هم فشرد. عصبی غرید «ارمیکا»
ویل ابروهایش را بالا انداخت. کاترین ادامه داد:
- اگه چالشم رو قبول کنید این بار کsی مجازات نمیشه
یاسی که عذاب وجدان رهایش نمیکرد وسط حرفش پرید و گفت:
~قبوله!
- اوه چه عالی؛ یکی از شما پاسخ این سری رو میده و اگه برد بازی امروز تمومه اگرنه باید یکی رو انتخاب کنه تا بمیره
~چی؟
صدای اعتراض بلند شد و کاترین دستش را بر میز کوبید. :
- کی داوطلب میشه ؟
کاترین دوباره دستانش را به سوی کارت دیگری برد و زمزمه کرد :
- فکر میکردم دریا آبی است و مرغ دریایی سفید رنگ
اکنون که مینگرم
هم مرغ دریایی و هم دریا را خاکستری میبینم
یاسی سریع دستش را بر زنگ کوبید و گفت :
~ مرغ دریایی و دریا اثر کانه کو میسوزو
کاترین دست زد و بعد ادامه داد:
- درخت بار سفر میبندد عزم سفر دارد سفری طولانی
بعد انگار چیزی پشت نگاهش لرزید اما خیلی سریع جمع شد و جایش را به نگاه شیطنت آمیزی داد که خیره ی بچه ها بود
سکوت طولانی شد و کاترین پوزخند زد:
- خب نظرتون چیه جالبش کنیم؟
قدیمترین درختان،
درختان گیلاس در بهار،
درختان درحال شکوفه
و بعدویلیام دستش رو روی زنگش قرار داد و گفت: چشم انداز بهار اثر ماتسوئو باشو
لبخند کاترین محو شد و ادامه داد:درسته،
ارامش خاصی فضای سالن را درهم گرفت، ولی ماندگار نبود،
همونطور که انتظار میرفت ترس بر دل بچه ها حکم فرما بود، قبلاز اینکه دور بعدی شروع بشه کامی فریاد زد:تحمل کنین،تموم میشه بالاخره میریم خونه،دوباره همه چی درست میشه، فقط تحمل کنین، نمیدونم دقیقا چندتا بازی دیگه داریم ولی تموم میشه،روزی میرسه که دوباره سربه سر گوجو سنسی بزاریم و بخندیم، یا زنگای فئودور سنسی رو بپیچونیم، برمیگردیم به اون روزا در اینده ی نزدیک...
کاترین با اعصبانیت به کامی چشم غره رفت و گفت:اگه سخنرانتیون تموم شده بازی رو ادامه بدیم؟
و سپس کارت بعدی رو در اورد و خوند:
اون فرد رندوم، ارمیکا بود، صدای زجه هاش توی سالن پخش میشد، دخترا ترسیده بودن و این یاسی بود که با پشیمونی معذرت خواهی میکرد و ارمیکا هم درحالی که درد کشیدن گفت:فقط ادامه بدیننن،
کاترین کارت بعد رو برداشت و شعر بعدی رو خوند:تو را با روزهای تابستانی مقایسه میکنم؟
تو از آنها زیباتر و دلپذیرتری..."
نوبت مریم بود و مریم زنگ رو به صدا دراورد و گفت: شکسپیرر،
کاترین گفت:اسم شعر؟
مریم با ترس ادامه داد:نمیدونم...
و دوباره کاترین اون دکمه رو فشار داد، و بعد این بوتوکو بود که قربانی شد...
و طبق روال شعر بعدی خوانده شد:
باران نرم میبارد،
بر روی زمین خیس،
زندگی تازه.
یاسی با تردید دستش را روی زنگ گذاشت و گفت:زندگی تازه؟
کاترین با هیجان داد زد:اشتباهههه، و کنترل کوچکی از جیبش در اورد و اون دکمه ی لعنت*ی رو فشار داد،