لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.
نظرات بازدیدکنندگان (111)
  • این داستان: همون جای همیشگی؟

  • هاع هاع این پارتم تموم شد. منتظر نظرات شما هستم. همونطور که استیو تو کافه منتظر بود.
    ببخشید این پارت اینگلیسیش زیاد بود چون نمی اومدددد😔👊 درحال تصمیم گرفتن که پارت بعد فلفلی باشه یا نه🤡👩‍🦯

  • استیو: ببخشید. من همینجا میمونم اگر کاری داشتی فقط میتونی صدام کنی چون زبان ناشنوایان بلد نیستم. ( استیو برمیگرده تا بره اما ناگهان دستی ،دستش را میگیره و به داخل اتاق کشیده میشه...

  • (تونی روبه کانتر میره و پول اتاق رو نقد پرداخت میکنه. بلافاصله از پله ها بالا میره و منتظر میمونه.
    استیو به دنبال او به طبقه ی بالا میره . تونی کلید هارو تو دستش گرفته اما هنوز درب و باز نکرده. ) استیو: این سکوتت واقعا آزارم میده. فکر‌میکنم با این کاری که باهات کردم مجازات بدی رو بهم تحمیل کردی. (تونی درب و باز میکنه) استیو: چطور کسی که اینقدر میتونست سکوت کنه؟ این همه‌حرف‌میزد؟ ( تونی برمیگرده و یک نگاه این که الان چه زری زدی بهش میکنه)

  • بارون به شیشه میکوبید ، شب شده بود. هر دو در اون کافه رستوران بودن. نزدیک های تموم شدن ساعت کاری بود. تونی مثل همیشه از جاش بلند میشه تا بره .
    استیو: تونی، شب شده. زمین هم خیسه ...لطفا نرو. طبقه ی بالای اینجا اتاق های تمیزی داره. میتونی شب رو توی متل بمونی و بری.
    ویتر: اگر خواستار اتاق هستین تنها یدونه باقی‌مونده. استیو: بله لطفا آمادش کنین.

  • استیو: من نمیتونم کاری که کردم رو برگردونم. تا بهت بگم. اما دارم ازت خواهش میکنم که فرصتی دوباره بهم بدی...خودت میدونی که من هیچوقت دنبال فرصت دوباره نمیگردم.
    (تونی هیچ وقت حرف نزد. توی چشم هاش نگاه نکرد و فقط با نوشیدن قهوه پس از گذشت ساعتی اون مکان رو ترک کرد. این کار بار ها و بار ها اتفاق افتاد و تونی هنوز صحبت نمیکرد. این استیو رو آزار میداد. تا اینکه...)

  • I’m sorry.

    Not just for what happened in Siberia. Not just for keeping the truth from you. I’m sorry for breaking the trust we built—for letting my loyalty to Bucky blind me to what you deserved to know. You had every right to the truth, and I took that from you. I thought I was protecting my lover...because I'd never imagined you..to be the most important thing in my life that I think about every night and morning....

  • (The café door opens—a wooden door with a terrifying creak. The sky is slowly turning toward dusk. Steve is sitting by the window, wearing his faded crimson sunhat and leather jacket. The sound of footsteps echoes. No one else is in the café—no one ever comes here, except the two of them. Steve’s heartbeat quickens. Maybe because he’s hoping it’s him.)

    Steve: T-Tony. Hi. How are you?
    Tony: ...
    Steve: I ordered you a donut and coffee, like always.
    Tony: ...
    Steve: Tony, I’m sorry. I know

  • داستان از دید استیو: فکر نمیکنم بیاد، چراب باید بیاد؟ بار اول نیومد. خب نمیاد. اما من هنوز همینجا منتظر میمونم...این واقعا مسخرست، اه دو ساعته اینجا نشستم توی این کافه لعنتی وسط جنگل. حداقل امیدوارم‌ کسی نبینتم. یعنی واقعا میاد؟
    ویتر: آقا سفارشی ندارید؟ استیو:عاا بله ببخشید یک دونات شکلاتی و دوتا قهوه . ویتر: بله ، الان براتون میارم.

  • Tony: Please, I need to talk to you. Same place as always?
    Tony: Ugh, forget it. You're Tony freaking Stark.
    (Well, he says all this to himself, but he still keeps driving... Makes sense, right?)

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.