_بگیر که اومد! _هههه،دیدی که جاخالی دادم! آکی گلوله برف دیگری برداشت و توی صورت دنجی پرتاب کرد. دنجی برف را تف کرد و خندید.او هم یک گلوله برف برداشت و بطرف شکم دنجی پرت کرد.برف روی سر و صورتشان میبارید و هوا سرد،اما آن دو بچه آنقدر سرگرم بازی بودند که متوجه نبودند. دنجی جلو رفت و آکی را در آغوش کشید و چرخیدند و چرخیدند روی زمین ولو شدند. صدای خنده شان تا هفت آسمان میرفت. آکی دست دنجی را گرفت:بیا بریم خونه ما و شکلات داغ بخوریم. دنجی سرتکان داد:باشه! تا خانه آکی را دست در دست هم دویدند. آکی با شتاب در خانه را باز کرد و داد زد:مامان،ما اومدیم! مادر آکی با خنده گفتت:خوش اومدین!شکلات داغ حاضره! هردو دست کش و شالگردن و کلاهشان را درآوردند.صورت هایشان از سرما قرمز بود.آکی با هیجان تعریف کرد:مامان،امروز بدجور برف میبارید! بعد من یه دونه گلوله پرت میکردم توی صورت دنجی و اونم بهم پرت میکرد!آخرشم اون برد! مامان آکی موهای آکی را ناز و نوازش کرد:واقعا؟پس حتما خوش گذشته! دنجی کمی از شکلات داغش را هورت کشید:خوشمزسسسس!خوشمزه ترین چیزی که توی عمرم خوردم! مامان آکی لبخند زد:خوشحالم دوست داشتی! در خانه باز شد و پوچیتا وارد خانه شد.دنجی تعجب کرده بود:پوچیتا!تو اینجا چیکار میکنی؟ پوچیتا گفت:بیدار شو دنجی. دنجی از خواب پرید درحالی که قطره اشکی گوشه چشمش بود.دیگر آکی توی این دنیا نبود و این تقصیر او بود.
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.