_نه دازای...وایسا..وایسا لطفا! چشمای آبی نافذ چویا از اشک دریا شده بودن. داشت دازای رو از دست میداد.. نمیخواست! نمیخواست! دازای باید میموند پیشش! دازای لبخند تلخی زد و با موهای چویا بازی کرد:نمیشه کوچولوی من. باید برم. ایندفعه دیگه واقعا.. باید برم! در هر موقعیت دیگهای که بودن، چویا از لقب "کوچولوی من" ناراحت میشد اما الان؟اونقدر برای از دست دادن دازای ناراحت بود که این لقب اذیتش نمیکرد. حتی اهمیت دازای بهش رو نشون میداد. اشکهای ابر با اشکهای صورتش مخلوط شده بود. دازای از لبه پشتبام به سمت چویا اومد و اشکاش رو پاک کرد. چویا رو توی بغلش گرفت:هی چویا! میدونی؟ همیشه.. خیلی دوستت داشتم! عاشقت بودم! تنها دلیلی که تا اینجا اومدم تو بودی.. اما الان دیگه باید ترکت کنم! قول بده که..بدون منم زندگی میکنی. بوسهای به موهای چویا زد. چویا دازای رو محکمتر فشار داد و با صدایی که از هق هق میلرزید گفت:م.. منم دا.. دازای.. ش.. شاید بنظر میومد ک.. که بهت اهمیت نمی.. نمیدم اما منم.. منم خیلی خیلی دوستت داشتم! دازای چرخی زد:خوشحالم میکنه.. این خبر.. خوشحالم میکنه! چویا رو هل داد عقب و خودش رو از بالای ساختمون پرت کرد پایین. آخرین لبخندش رو، شادترین لبخند عمرش رو تحویل چویا داد:سایونارا، چویا! مغز چویا دیگه کار نمیکرد. پاهاش به زمین چسبیده بودن. دازای روی زمین فرود اومده بود. چشماش بسته بودن، و به عمیقترین و زیباترین خواب عمرش فرو رفته بود. خورشیدی که حالا بالای آسمون میدرخشید، نظارهگر جیغهای چویا بود.
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
گمونم همه داستانای معروف از همین چیزای یهویی شروع میشن و قشنگ در میان.
سبک نوشتن هاروکی موراکامی سنسه؛اینطوریه که یه صفحه رو مینویسه و نمیدونه صفحه بعد چه اتفاقی میفته...
به نظرم که جالبه.
نکو سان واقعا...
حال خوب کنی...
نکو سانننن خیلی خوشحالمممممم
هومم؟
لپتاپم درست شد و یکی از موقعیت هام حذف شد
آخ جون
حالا میتونی اون داستانو ادامه بدی
آرهههع
@ₙₑₖₒ🐈⬛
چقدر شبیه اون داستان من میمونه این موقعیت...
______
واقعا..؟
پس یکیو پیدا کردم که مثل خودم دیوونه ست و به این چیزا فکر میکنه
دیوونه؟
اوه،عزیزم،من یکم فراتر دیوونه م...
*خنده ریز.
اگه داستانام رو بخونی میبینی چقدر عجیب و غریبم؛
-فراتر از دیوونه؟
به پاشنه پا چرخید و به صورتش نگاه کرد، یک پوزخند مصنوعی و سپس با چشمانش یک نگاه جدی به صورت نکو سان انداحت، سپس گفت:
-اگه با من به مدت یک روز همشنشین باشی میبینی که عادت های عجیب من رو دست نداره، این که یکی دیوونه تر از من باشه نشدنیه
نگاه صورتش را خراش مینداخت؛ولی تاحالا بدتر از این را چشیده بود.جلو رفت و آرزو کرد با تماس پوست گونه ریکو بتواند روح کوچک و آزرده اش را هم نجات دهد.
لبخند زد؛لبخندی که بارها و بارها جلوی آینه تمرین کرده بود.لبخند شیرینی که گمراهان را گمراه تر میکرد؛ولی باعث میشد آگاهان ذات اصلی اش را بشناسند.
آرام زمزمه کرد:روح تو آزرده هست؛مثل پرنده ای میمونه که به زنجیر کشیده شده باشه..ولی در مقایسه با اون من روحی ندارم.البته که عنوان روانی رو میتونیم باهم تقسیم کنیم.
خودت شروع کردی و منم ادامه دادم؛انگشتام و ذهنم دارن واسه نوشتن بال بال میزنن..تا هرجایی که بخوای باهات با نوشتن میام...
ریکو که انتظار چنین چیزی را نداشت، قلبش لرزید، لبخندی دید که تا عمر دارد فراموش نمی کند تصمیم گرفت بازهم نقاب کهنه اش که گرد و غبار سطح آن را فرا گرفته بود به صورت روح خود بزند، گرچه چشمان او بیانگر همه چیز بود...
بیانگر حرف های ناگفته، بیانگر آن روح خسته...
به چشمان مصمم نکو نگاهی انداخت و لب به سخن باز کرد: میخواهی کمکم کنی؟ اعتراف می کنم که خرسندم؛ مدت هاست که منتظر این جمله بودم
تا قیامت باهات مینویسم
چشم های خسته و زیبا که رگ هایش بخاطر زیاد گریه کردن متورم شده بودند و زیرشان به پف کرده ابرهای آسمان بودند؛چشمانی که از هر دهانی کلمات را بیشتر به من میرساندند.
نوازش هایم را نمیدانم چگونه به روحت برسانم.نمیدانم چگونه آن زنجیرها را از دور روحت باز کنم.نمیدانم چگونه گرد و غبار را از رویش بتکانم.نمیدانم چه کار کنم تا آن روح خسته؛بتواند کمی استراحت کند..چه کار کنم تا آن نقاب کهنه کمی هم که شده رنگ ببازد و ماهیت واقعی روح را آشکار کند؟
من همینقدر ناتوانم که میبینی؛جز گوش سپردن چیزی از دستم برنمیاید.
نسیم دل انگیزی می وزید، کت آن دو را روی هوا معلق نگه داشته باشد، گمان کنم باد نیز متوجه آن احساس نیرومند و قوی نیز شده بود، ریکو به چشمان نکویی که میتوان خواند که در تلاش باز کردن قفس روح ریکوست چشم دوخته بود. مدت ها بود که ریکو ندیده بود چشم ها سخن بگویند؛ غرق در افکارش شد، دست هایش را به سمت آسمان برد و گفت:
تو لایق چیزی فراتر از ستاره هایی نکو سان
میخواست حرفی بزند اما ظاهرا از آن حرف پشیمان شد، سرش را به بالا گرفت و به آسمان خیره شد. نسیم ملایم تبدیل به بادی شد که مستقیما صورت ریکو سان را
را هدف گرفته بود؛ کلاه ریکو سان افتاد اما حس می کرد باد چیز مهم تری را انداخته است، دست هایش که رو به اسمان بودند را مشت کرد، اشک از چشمانش می ریخت اما می خندید
ناخودآگاه سرش را بر شانه نکو سان گذاشت..
با شگفت به انسان خسته ای خیره شد که دنبال آغوشی میگشت تا در آن کمی که شده هم استراحت کند.
نتوانست جلوی فرار کلمات از دهانش را بگیرد:ستاره ها؟من دنبال خورشید رفتم،ولی خورشید من رو پس زد...من رو،همون ماه ای که نورش رو از خورشید میگرفت.خورشید به قدری بی رحم و زیبا بود که ماه را به یک کره خاکی نازیبا تبدیل کرد..
صدای خنده ای مرور خاطرات را قطع کرد:داشتیم درمورد قفس های بی رحم حرف میزدیم،نه خورشید بی رحم...
نکو که با ناامیدی از خورشبد بی رحم میگفت با خنده های ریکو مکث کرد، درحالی که زوزه های باد گوشش را نوازش می داد به افق خیره شد؛
شاید آن خورشید بی رحم آنقدر ها هم مهم نبود...
بادی که به سمت خورشیدی میرفت که داشت غروب می کرد، چیزی را تغییر داد، دو روح خسته غروب کرده بودند و آرامش شب درونشان را همچو یک اسب جوان تازه نفس کرده بود...
درست است،یک ماه میشد که قرار بود خورشید را فراموش کند،ولی خورشید روز به روز به درخشش ادامه میداد؛انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،انگار که باعث تاریک شدن یک ماه با اشتیاق نبود.
درخشش ستارگان باعث میشد مردم آرام باشند و به خودشان فکر کنند.ستاره ها نه ماه بودند نه خورشید؛خیلی خیلی زیباتر بودند،خیلی آرامش بخش تر.
مدتی گذاشتند انگشتان سکوت در انگشتانشان قفل باشد؛ولی تکان لب های نکو سکوت را از آنها دور کرد:همونطوری که به همه میگم،کلمه ها از قلبم فرار کردن و هیچ پاسخی نمیتونم بدم،درمورد خودم هم نمیتونم حرف
بزنم،برای همین گوشم تشنه شنیدن کلماتیه که وظیفشون تعریف روح های خسته و در قفس نگه داشته شدست.البته که گوش من شرایط رو درک میکنه و زمانی کلمه ها رو میبلعه که شخص خودش با علاقه کلمات رو تحویلش بده...
با صبوری و آرامشی در دل نفس عمیقی کشید و به او یک لبخند زد، لبخندی که دروغین نبود، ساختگی نبود و متفاوت بود، این لبخند مستقیما از ته دل او ظاهر شده بود پاسخ داد:
تو آموزگار خوبی هستی، آموزگاری که به جای سخن، عمل می کند لایق آرامش همچون آرامش و زیبایی همان ستاره هاست. گمان کنم اکنون نوبت قصه خورشید سوزان و ماه درخشان توست؛ ازیرا نقاب کهنه ریکو برداشته شده است.
با مکث به صورت زیبا و شفاف او نگاه کرد.رد سوزش ماسک هنوز روی چهره اش مانده بود؛ولی حداقل لبخندهایش واقعی تر به نظر میرسدیند.
نمیدانست میتواند به اینکه او واقعا ماسکش را به دست فراموشی سپرده اطمینان کند؛ولی تصمیم گرفت به حرف هایش باور کند.
لبخند به لبانش آمد:اون ماه و خورشید فقط استعاره های مسخره این که ذهنم برای خودش ساخته تا بتونه به اتفاقا کنار بیاد..هی،اصلا فراموشش کن.زیر ستاره های به این زیبایی،کی میخواد حرف ماه و خورشید رو بزنه؟
مشخص بود نمیخواست منفی بین باشد، حداقل پیش کسی که تازه نقاب برداشته اینطور بود؛ کمی فکر کرد و گفت:
راست میگی، بیا این شب پر ستاره رو از دست ندیم، بعید بدونم زیاد پیش بیاد که با دقت بهشون نگاه کنیم.
او را تماشا کرد که به ستاره های درخشان خیره شده است.چنان محوشان شده بود که نمیفهمید نگاهش میکند.
پس..این اوی واقعی بود؟کسی که میتوانست تا ابد کلمات را کنار هم بچیند و با نوشتن با او بیاید؟
از این فکرها بیرون آمد و او هم به ستاره ها خیره شد.نمیدانست چرا ریکو به او اعتماد کرده بود؛ولی اگر توانسته بود کمکی باشد جز خوشحالی احساسی نداشت.
زیبا بود
@ₙₑₖₒ🐈⬛
نه سلاح فقط و فقط سرد،با تفنگ کنار نمیام
______
من سلاح با همه چی کنار میام فقط یکی بهم بدین من برم😍💔
@ₙₑₖₒ🐈⬛
پس منم تو زندگیم به یه دردی خوردم(بذار خوش باشم و یادآوری نکن که اگه من نبودم تو نظرسنجی یکی دیگه این کارو میکردی)
______
بیا باهم خوش باشیممم
@ₙₑₖₒ🐈⬛
دفعه آخری که حضوری دوست پیدا کردم یک سال پیش بود واسه همین اصلا نمیدونم..خب،جنایت و مکافات،هری پاتر،به رنگ خورشید،به امید دل بستم و دنیای سوفی فعلا در صدر جدول موردعلاقه هام قرار دارن..
______
وااای جنایت و مکافاتتتت
جوری که محشره>>>>>>>>>> تا ابد
آرههههه
موقعیت: به عنوان کسی که عاشق تئوری ساختنه و در اوردن جزئیات یه کتاب یا فیلم بوده سخته اعتراف کنی ذهنت جوری درگیره که نمیتونی رو تئوری ساختن تمرکز کنی
موقعیت: دلت میخواد وارد یه دنیایی بشی یه شمش. یر داشته باشی و تمام مشکلات زندگیتو باهاش نابود کنی
همینجا هم دلم شمشیر میخواد ولی خب
شمشیر و کلت نیاز های اصلی جامعن نمیدونم چرا بهمون نمید_
نه سلاح فقط و فقط سرد،با تفنگ کنار نمیام
موقعیت: داری خودتو تصور میکنی که داری تو دشت افتابگردون می دوی و روحتو آزاد میکنی
چقدر شبیه اون داستان من میمونه این موقعیت...