لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.
نظرات بازدیدکنندگان (65)
  • دردی که انسان را ب سکوت وا میدارد
    بسیار سنگین تر از دردیست
    ک انسان را ب فریاد وا می‌دارد
    و انسان ها فقط به فریاد هم میرسند
    نه به سکوت هم

    - فروغ فرخزاد

  • نفسی که میکشم تو هستی
    خونی که در رگ هایم می د و د
    و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم !

    - شاملو

  • در برابر بی مهری آدما هیچ‌ نمیگوییم.
    سکوت و سکوت و سکوت
    انگار که لال شده باشم؛شاید هم کور و کر
    دیگر‌ نه انرژی توضیح دادن دارم و نه حتی حوصله‌اش را
    -فروغ فرزاد

  • تنها یک چیز وحشتناک‌تر از کوری است
    و آن این است که تو تنها کسی باشی که می‌بیند.

    - ژوزه‌ساراماگو

  • شاید برای دخترانی که از برف ساخته شده اند، عشق ارزش ذوب شدن را داشت. اما او از استخوان های دزدیده شده و خز براق، خاک قبر و خون عجیب ساخته شده بود - قلب او حتی مال او نبود که بدهد. روحش تمام چیزی بود که داشت و هیچ عشقی ارزش از دست دادنش را نداشت.

  • اگر او می توانست نحوه نوشتن من در مورد او را در شب ها ببیند. او یا من را برای همیشه دوست خواهد داشت یا فکر می کند من دیوانه شده ام.

  • شاید تنها پشیمانی من در زندگی به عنوان یک دختر جوان این باشد که فکر می کردم فردایی در دست دارم تا اینکه جراتم را جمع کردم و چیزهایی را که باید می گفتم. فکر می‌کردم آن‌ها هنوز هم مربوط می‌شوند فقط برای اینکه بفهمم من، خودم، روز بعد همان نیستم. اینکه چیزهایی را که در زمان مناسب ناگفته رها می کنید، فقط به عنوان درس های آموخته شده یا پشیمانی بعدا گفته می شود.

  • «او عطر و درخشش خود را بر من افکند. من هرگز نباید از او فرار می کردم... باید تمام محبتی را که در پشت مکرهای کوچک او نهفته بود، حدس می زدم. گل ها خیلی ناسازگار هستند! اما من خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم چگونه او را دوست داشته باشم...»

  • من برایت خورشیدی بودم که وقتی در تاریکی بی انتهای شب فرو رفته بودی، طلوع میکردم و به دنیای تو روشنایی میبخشیدم... اما تو با اینحال شیفته ی ماه بودی، ماهی که حتی همان نور کوچکش هم از خورشید است!
    نوشته شده توسط ستایش آدورا .

  • دلتنگت

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.