زمانی که با دوستم صمیمی بودم، هر لحظهام پر از شادی و خنده بود. اما حالا، او به طرز عجیبی سرد و دور شده است. هر بار که به چشمانش نگاه میکنم، احساس میکنم که به چشمان یک غریبه نگاه میکنم. نمی توانم به او موضوع را بگویم، چون نمیخواهم دلش بشکند. پس سکوت میکنم و لبخند میزنم، در حالی که درونم پر از درد است. یاد روزهای خوب میافتم و آرزو میکنم که دوباره به آن روزها برگردیم. اما تا زمانی که او خوشحال باشد، من به سکوت ادامه میدهم. چون او برای من ارزشمند است...