خاطره
دوستش دارم، آرام و بیصدا، شبیه نسیمی که بیآنکه دیده شود، دل شاخهای را میلرزاند. اما ترسی در من خانه کرده، از آن جنس ترسهایی که نام ندارند، فقط در سینه میچرخند و شبها را بیخواب میکنند. ترس از نرسیدن، از دور شدن، از فراموش شدن… و این عشق، همین دوست داشتن ساده اما عمیق، در برابر آن ترس، مثل شمعیست در دل طوفان. هنوز میسوزد، هنوز روشن است… اما لرزان.