وضعیت
من کلاس هفتمم و مادرم یه دوستی داره که یه دختر داره که خیلی باهم لج داریم و بگیر بگیر خلاصه چشمتون روز بد نبینه یه روز که رفته بودیم پیششون اومد بشینم یه چیزی افتاد رو سرم و بیهوش شدم فهمیدم قندون رو پرت کرده تو سرم ( فکر کنم از قصد نبوده ) از اون موقع دیگه خیلی صمیمی هستیم شماهم تو کامنتا خاطره بگین
یادمه کلاس پنجم بودم 31 اردیبهشت بود و دیگه روز آخر بود با بچه ها داشتیم یه ورقه خداحافظی رو پر میکردیم و گذاشتمش پشت پنجره سال بعد که برگشتیم بعضیا رفته بودن و ماهم از دیدن این چیزی که پر کرده بودیم بغض کرده بودیم. شما هم خاطره بگین تو کامنتا
من اشکانم آفکورس که ا : الان و بعدا خستمه ش : شیرینی دوست دارم ک : کاتالونیا است و بس ا : اصفهانیم ن : نیمیصرفد بقیشا بگم