
اکنون که مردهای، میفهمم مرگ نه پایان داستان، که افشای بیرحمانهی طرح اصلی بود؛ طرحی که در آن، عشق و خاطره، تنها سایههایی لرزاناند بر دیوارهای یک نیستی ابدی. و من، وامانده در این وهم بیپایان، ناگزیرم که هر روز، در سکوت سنگین نبودنت، دوباره و دوباره بمیرم.

اکنون که مردهای از غیابت، جهان به وضوح عریان شد: حقیقت این است که تو نه یک غیبت، بلکه نقطهی ثقل تمام هستی من بودی؛ و فقدان تو، تنها یک نبودن نیست، بلکه تبدیل شدن جهان من به یک معادلهی نامتعادل است که دیگر هیچ راه حلی برایش متصور نیست.

اکنون که مرده ای از چشمانم درت می آورم و رهایت میکنم و تو مانند ماهی به آب باز میگردی.....دست کم در من سالم مانده بودی.......

دوستان فعلا شاید بخاطر امتحانا یه مدت غیب بشم خلاصه اعلانارو بترکونین قربان شما خداحافظ (ناظر جان چیز بدی واقعا نداره منتشر کن لطفا)

تبریک تبریکک دوزتان صد تایی شدیم بلاخرههه مرسی از حمایتاتوننن شیرینیش برای سه نفر اولیه که کامنت بزارن بهشون هر کدوم امتیاز میرسه نفر اول هزار و پانصد امتیاز نفر دوم هزار امتیاز نفر سوم پانصد امتیاز

دوستم سر کلاس ریاضی:(چرا به درس معلم گوش نمیکنی؟ سر امتحان میمونیا) واکنش من :(مرد رگ دار کمکم میکنه)

سلام دوستان حلتون چطوره؟ دو نفر از دوستان چند وقتی هست نیستن تو تستچی یکی دو هفته یا یه ماهی میشه ماخوام ببینم اگه میشناسین و ازشون خبر دارین بهم اطلاع بدین @زن کازوتورا @♡SALUME♡ نگرانم

میخوام یه پست بسازم درمورد خاطره های خنده دارتون اگه میخواین شرکت کنین کامنتشو اینجا بزارین حداکثر 10 نفر

دوزتان شعر سرودم برایتانن: زنجیر پوسیده بر دست و جان، سایهی اجداد، سنگین و نهان. زنبور زخمی، پروازش گم، در تاریکی، میلرزد هر دم. تاریکخانه، پر از خندهی سرد، تماشاگرم، جدا از این درد. پوچی میرقصد، حقیقت عیان، جنگی که پایان ندارد جهان.

میخوام یه داستان تو سبک همین اسلایس هام بنویسم اگه ایده ای برای اسمش دارین اینجا بهم بگین

«هر تلاشی برای تعریف خویشتن، صرفا عمل بازنویسی موقت کدهای باستانی زوال است؛ حقیقت این است که هیچ هویتی در کار نیست، بلکه فقط زنجیرهای از تظاهراتی است که پیش از خاموشی کامل، به تقلید از معنا ادامه میدهند.»

«منطق، تنها ساختاری است که ما برای جلوگیری از فروپاشی در مواجهه با بینهایت بیمعنای هستی، بر شانههای خود تحمیل کردهایم؛ و در عمیقترین سطوح، خود، یک توهم زیباست.»

«گاهی آینهها دروغ نمیگویند؛ تنها حقیقت را به شکلی نشان میدهند که ذهن ما تاب دیدنش را ندارد.»

«گاهی آینه نمیگوید که تو کیستی، بلکه نشان میدهد چهقدر دروغی که به خودت گفتهای را باور کردهای.»

«آینه دروغ نمیگوید، اما گاهی اوقات، آنقدر طولانی به تو خیره میشود که دیگر نمیتوانی تشخیص دهی کدام یک از بازتابها، واقعا خودت هستی.»