
شب است و گلها در ظلمت آرام خود آهسته میرویند. و من به روشنی کوچکی فکر میکنم که شاید در دل همین تاریکی جوانه بزند.

شب است و گلها در ظلمت آرام خود آهسته میرویند. و من به روشنی کوچکی فکر میکنم که شاید در دل همین تاریکی جوانه بزند.

و من دختر فردایم که در آغوش باد به سوی سرزمینهای روشنی میروم... و من به چیزهای سادهای میاندیشم به پنجره به دستهای تو به عطر خاک نمخورده به گلهایی که در سکوت فرو میریزند.

در این شب تیره، دل من چون شاخهای خشک آهسته میلرزد. و من به چیزهایی فکر میکنم که در سکوت فروریختند، به رویاهایی که در تاریکی بیصدا مردند.

در تاریکی، دست میکشم بر گلهایی که نفس شب را بوییدهاند، رنگی ندارند، اما صدایی از غم خاموش خاک میآید.

در مهربانی خاکستری صبح چیزی شبیه شکفتن بیصدا در من ادامه دارد انگار گلهایی کمرنگ روی دیوار خستگیام بیدار میشوند

من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.