توییت

در تاریکی، دست میکشم بر گلهایی که نفس شب را بوییدهاند، رنگی ندارند، اما صدایی از غم خاموش خاک میآید.

در تاریکی، دست میکشم بر گلهایی که نفس شب را بوییدهاند، رنگی ندارند، اما صدایی از غم خاموش خاک میآید.

در مهربانی خاکستری صبح چیزی شبیه شکفتن بیصدا در من ادامه دارد انگار گلهایی کمرنگ روی دیوار خستگیام بیدار میشوند

من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.