
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بند تو نیست گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست.. -سعدی
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بند تو نیست گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست.. -سعدی
شنیده بودم قلب هر کس به اندازه مشت گره کرده اش است مشت می کنم و خیره میشوم به انگشتهای گره خورده ام دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم در عجبم از این کوچک نحیف که چه به روزم آورده وقتی تنگ می شود میخواهم زمین و زمان را بهم بدوزم وقتی می شکند چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند. وقتی که میخواهد و نمی تواند موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم در عجبم از این کوچک نحیف.... -احمد شاملو
در کوله بار غم قسمت ما غم زیاد بود کم بود عمر ما و همین کم زیاد بود ان سوی شوق و شادی و شور و نشاط ما اندوه و غصه و ماتم زیاد بود این یکی دو روز را که به آن عمر گفته اند یادم نبود بیش و همان دم زیاد بود - فاضل نظری
قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم… مرا فریاد کن! ' شاملو '
من همــان دم که وضـو سـاختـم از چشـمه ی عشـق چهـار تکـبیـر زدم یکـسـره بـر هرچـه کـه هـسـتـ!