وقتی خدا بخواهد زندانیت کنه مثل اکنون در جسمی قرار میدهد مارا که نه راهی برای ازادی روحمان است نه راهی برای فرار در هر صورت تا جان در کف داریم انقدر میسوزیم که گویا این زندانگاه درهایش را باز کند انگاه یا محکوم به عملی یا پاداش به عملی

یک داستان دارم مینویسم که قراره چاپش کنم ولی نمیدونم چرا و به چه دلیلی اینکار کردم سه شخصیت اصلی تو داستانم هست که سه تاشون اسمش: زاروپو_زاروگر_لالاپف البته این ها برادر و خواهر نیستن ولی اسمشان گمراه کنندس حالا نظر شما چیست عوضش کنم یا خیر؟!

شدیم خورشید میسوزیم و چنان میسوزیم که دنیای دیگران را به کامشان شیرین کنیم ولی تنها یادی از ما می شود در نزد دانشمندان است هروقت هم گرم تر از قبل می شویم همه از ما گله دارن در فصل زمستان ما از یاد میرویم هرچند هنوز میدرخشیم و چه بسا شدیم خورشید سوزان با دستان زخمی دست های خیلی هارا گرفته ایم و با قلبی شکسته همچون پازل ان را تنها به جستویش میشتابیم و کسی نیست که یاد بسپارد و تشکر کند

اگر عاشق کور شود اگر عاشق تورا دیگر با چشمانش نبیند انچه که دوباره باعث دیدن تو می شود عشقی است که اورا کور کرده است ان عشق باعث می شود هربار تورا در دلش ببیند و چه زیباست که معشوقه ات را در قلبت ببینی

اگر به اسمان نگاهی بندازی و سپس به زمین متوجه میشی فاصله ان دو هرچند دور ولی به هم کمک میکنند سعی کنید مثل اسمان ابرهایتان به موقع به بارش درارین! سعی کنید مثل زمین استقبال گر مهربان این پاداش باشید! سعی کنید هرچند کمک میکنید ولی دور خودتون را نگه دارین نه نزدیک سعی کنید هرچند پذیرش گر این نعمت هستید ولی سعی کنید به زیبایی و خواسته های اسمان دل اسمان شاد کنید و اسمان زمین به ما یاد داد برای اینکه عاشق هم باشیم لازم نیست نزدیک باشیم و این دوری میتونه زیبایی و عشق را هدیه دهد

خیلی هایمان شدیم شکارچی ان شکارچی ای که وقتی در جنگل قدم میزند پلنگی را که بر اثر گلوله کشته شده را میابد ان را برمیدارد و به نام شکارچی پلنگ به روستا بازمیگردد همه تعجب خواهند کرد و تو از این شانس سوء استفاده میکنی

در کوچه‌های شب، سایه‌ای بی‌قرار گم‌شده در باد، بی‌رد و بی‌دیوار قدم‌هایش بی‌صدا، بی‌نشانه چشمانش خسته، از رازهای پنهان خانه گاهی در مه، گاهی در سکوت دلی پر از حرف، اما لب‌ها در تابوت می‌آید، می‌رود، ردپا ندارد مثل رویایی که در سحر جا می‌ماند… 💭✨

اینجا جایست به نام زمین و من چنین معرفی میکنم: زمین است ولی بوی قبرستان میده معشوقه هست ولی عاشق نه جان است ولی جان خواه نه غمگین است ولی طنزه ترسناک است ولی هیجانی باعث اشتیاق میشه ولی غمناکه ولی ترسناکه روباینده امید است ولی طلبکار امید نه ویدیو انگیزیشی هست ولی انگیزه نه راستی هست ولی راستگو نه مال هست ولی دارنده کم برده هست ولی در قالب شهروند و چنین است دنیایی که ازش میگم

دلیل وجود فیلم های انگیزشی نیاز جامع امروزی نیست! به خاطر تعداد زیاد افسردگان نیست بلکه به خاطر ساده بودن جامع است! فیلم های انگیزشی تاثیر زیادی در گفتار شما یا... ندارند شاید بتوانند یک دقیقه یا 1 ساعت شمارا شاد و پر انرژی نگه دارن ولی بعد ان تایم حس که بهتان انتقال داده شده از بین میره نیاز جامع امروزی بیرون رفتن است قرار گرفت تو محیط جامع است نزد سیلی ای جز سیلی جامع که زند چنان چه از یاد هوس و خیال را ندهد یاد جز خیابون و جامع که میگیرد ازم توان نتوانستن را

بگذار از قدرت عشق بگم: عشق انی است که خدایی را با ان ابهت در برابر معشوقه اش( بنده هایش ) حق سکوت گرفت! عشق انی است که خدایی را با ان اعظمت در برابر معشوقه زلیلش ( بنده هایش ) کاری کرد که هربار بعد از هر توهین از گل نازک تر بر انان چیز نگوید عشق انی است که هربار دربرابر خدا ظلم کنی با هرتوبه بخشیده میشی!

میتوان انسان با سه کلمه توصیف کرد: خدا عفریت حیوانات ما میتوانیم حداقل کمی به اندازه خدا مهربان و بخشنده باشیم ما میتوانیم همچون عفریت حتی بدتر از اون خشن و ستم کار باشیم ما میتوانیم به روش ساده و زجر اور جاهل و نادان باشیم

عشق که اجاره ای شد شدیم ان فرد که تنها زیر غبار غم است وی اشکارا لذت میبره از بارون ولی میداند قرار طوفان شه...💔🍻

‌ - یه روز ترکم می‌کنی؟ + نه؛ - دوسم داری؟ + آره ، خیلی زیاد! - تا حالا بهم خیانت کردی؟ + نه ، سوال الکی نپرس! - قراره بغلم کنی؟ + هر وقت فرصتش پیش بیاد! - بهم ضربه می‌زنی؟ + هیچوقت! - میتونم بهت اعتماد کنم؟ + بله! - عزیزم؛ حالا از پایین به بالا بخون🥲💔

ترس=هیجان غم=طنز و خنده شادی=ترس و غم وقتی انسان شاده صرفا دنیا و دورو برش گل و بلبل نیست وقتی میگن طرف میخنده صرفا جوک نمیگم که زندگیم شاده جوکی میگن که برگرفته از غمه وقتی طرف هیجان زده است ممکنه به خاطر ترس باشه در کل میخواستم بگم برای شادی و خوشحالی صرفا نباید همه چیز خوب باشه و زندگی لذت بخش باشه!

حتما شنیدین قصه"دوستی خاله خرسه" تو این داستان من دو چیز را اموختم اولی انچه بود همه مان اموختیم دومی انچه بود که همه مان از یاد بردیم اینکه نگذاریم دوستانی همچون خاله خرسه وارد زندگیمون شه

وقتی بهت میگن خوبی؟ تو همان لحظه هزار فکر و حرف در ذهنت جای میگیره ولی یک کلمه را میگی " خوبم مرسی... " پس بزارین ماباقی حرف هایتان همچون احوال پرسی مثل یک راز رد و بدل شه اینطور کسی از زخم هایتان اگاه نمیشه و نمک نمی پاشه! حق یا ناحق؟ با لایک بگین به جواب منطقی یا نظر جالب و زیبا شیرینی میدم

توصیف اینکه بخش کوچکی از زندگی میتونه چقدر درد اور و دشوار باشه به اندازه تخریب امیدت کافیه اما توصیف زیبایی و نشات به اندازه همین متن میتونه بی تاثیر باشه قبل عمل هرچه گویی بی تاثیر یا زیان وار است