رن که اشک هایش هنوز روی صورتش جاری بودند به سمت او برگشت:《من...نمیتونم.نمیتونم نجاتش بدم.برگردوندن برادرت بهایی داشت.من نمیتونم کمکش کنم،چون درهمشکستهم.》 الریک مدت طولانی سکوت کرد،سپس آهی کشید و گفت:《 رن،تو در هم شکسته نیستی.》 رن فریاد کشید:《 چرا،هستم!برو بیرون!》 الریک اما از جایش تکان نخورد:《 نه،نیستی.》 رن دست هایش را پایین آورد و نگاه خشمگینی به او انداخت:《 تو از کجا میدونی؟》 الریک رو به رویش ایستاد:《 اگر کسی بتونه به کسی غیر از خودش انقدر اهمیت بده درهمشکسته نیست... 》
- تو که خانواده ای نداری ، پس حرفشم پیش نکش ! + کی گفته ندارم ؟ من بهترینشو دارم ... :)
دخترک لبخندی زد و همانطور که رو به رویش میرقصید چشمانش را بست ... او هم معطل نکرد و همانطور که با عشق به دلباخته اش خیره شده بود زیرلب ، طوری که فقط پرنده ی کوچکی در کنارش بشنود زمزمه کرد :《 او طوری زیبا است که میخواهم برای او جان دهم ، او از هر غروب خورشید ، سرمای دلپذیر رودخانه و نوای گرم هر پرنده ای زیباتر است ... 》 دخترک برگشت و با نگاهی پر از سوال به او چشم دوخت ، اما او سکوت کرد و اجازه داد هوای خنک بهار صدایش را به مرور زمان به گوش دختر برساند ... :) * ادامه ی دوتا اسلایس قبل :)*
دخترک نگاهش را دزدید و لبش را گزید ... با دیدن واکنشش ، آرام آهی کشید و لبخندی زد و با صدایی خیس از احساسات در گوش دختر گفت :《 دوستت دارم ، نه چون زیبایی ، نه چون مهربانی ، چون تنها نگاهی که تو به من می اندازی که حس میکنم زنده هستم ... 》
نگاهش کرد و بعد با لبخند کوتاهی دستش را دراز کرد و موهای سیاه دخترک را پشت گوشش زد و زمزمه کرد :《 اگر شیطان تو را میدید ، چشمانت را میبوسید و توبه میکرد ... 》 درست است ... او خود شیطان بود ... :)