کاشمیشد آدمی،گاهی فقطگاهی بهاندازهنیاز بمیرد بعد بلند شود آهستهآهستهخاکهایشرا بتکاند اگر دلشخواستبرگردد بهزندگی دلشنخواستبخوابدتا ابد.. - خسرو شکیبایی
دختری بود، شبیه سکوت، با دل زخمی و چشم پر قوت. میخندید اما صداش میلرزید، از دل بیکس، کسی خبر نداشت. موهاش بوی رویا میداد، چشماش دریا، ولی تنها.. "
چه کسی میداند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟ چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟ پیله ات را بگشا....تو به اندازه پروانه شدن زیبایی.✨

ـ خستهام ؛ از تمام چیزهایی که در بیرون به پایان رسید ؛ اما در درون من ادامه یافت . ›
چطور انقد خوب دیگران را دلداری میدهی؟ - خندیدم و گفتم حرفایی را میزنم که دوست داشتم دیگران به من بگویند.
قلبش زخمی بود اما هنوز محبت در وجودش باقی مانده بود... چیزی که در وجود اطرافیانش جایش را به نفرت داده بود !
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انـزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. آهسته،آهسته
از توضیح دادن خودت و گفتن همه چیز به مردم دست بردار. تو به هیچکس توضیحی در مورد کاری که انجام میدی بدهکار نیستی. زندگی تو مال توعه نه مال اونا.
هرچه از دست میرود، بگذار برود! چیزی که به التماس آلوده باشد نمیخواهم! هرچه باشد،حتی زندگی!