

شد هشت ماه... از وقتی که گلا رو برات میزارم لای کتابا... هنوز کتابت آماده نشده صفحه هاش زیاده... شاید سال بعد، هوم؟ شاید بعدا، شاید یروزی
شد هشت ماه... از وقتی که گلا رو برات میزارم لای کتابا... هنوز کتابت آماده نشده صفحه هاش زیاده... شاید سال بعد، هوم؟ شاید بعدا، شاید یروزی
این دلیلی داره که هی اسمشو میبینم، یهو یادش میفتم، هرکسی رو توهم میزنم اونه، و کارهای دیوانه وارانه ی دیگر؟؟
انقدر خوشگله که بلاخره یروز دیپورتش میکنن برمیگرده به افسانه های پریان.... مطمئنم انقدر خوشگلی غیرقانونیه!
اینو دیدم، یادم افتاد من هیچ کسو ندارم که منو نقاشی کنه یا ازم جایی بنویسه، من کسیو ندارم که بتونه بدون اینکه بترسم ل مسم کنه یا هرچی که ناراحتم میکنه رو بفهمه... چرا اینطوریم؟ الان که ساعت 3 شب نیست تا بعد دوساعت و نیم غلت زدن تو تختم و بی خوابی از ترس کابوس دیدن از تخت خودمو محکم پرت کنم زمین و جوری گریه کنم که دل خودمم بحالم بسوزه و صبح ادامه بدم و از همه بشنوم چقدر سرحالم و خوشحال و حس خوبو بدم به دوستام و به اون نگا کنم و قشنگترین حرفارو بهش بگم و اوه پسر، همه همینیم... مگه نه؟
الان 5 ماهه که دارم هرروز گل میخرم یا خودم گل پیدا می کنم و لای کتابی که سال هاست براش خریدم میزارم تا یروزی بهش هدیه بدم... شما چطوری کادو دادید یا می خواید بدید به کسی که عزیزترینتونه؟
میگن شبیه کسی میشیم که عاشقشیم... یعنی... یعنی... واو، من الان خوشگلترین دختر دنیام؟!...
در یک انشا نوشتم"احساس میکنم برروی یک قطار تندرو ایستاده ام، با پاهای برهنه، تن عریان و موهای بدست باد سپرده. سردرد شدیدی میگیرم. میلرزم. چشمانم سیاهی رفته و گوش هایم سوت میکشند. بوی سوختگی گوشت انسان به مشام میرسد و مزه تلخ و تندی را در دهانم به شدت احساس میکنم. از روی سقف سقوط میکنم، سقوط میکنم، سقوط میکنم..." برای این انشا تشویق بلندی شدم اما، فکر نمیکنم لایق اش بوده باشم، چون، من، من نتوانستم تپش شدید قلبم و میل به خم شدن و چنگ زدن به سینه ام را توصیف کنم و بقیه آن را احساس کنند.