آمدی ، جانم به قربانت ، ولی حالا چرا؟ بی وفا ، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل، این زودتر می خواستی، حالا چرا؟ عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟ نازنینا، ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟ وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین، جواب تلخ سر بالا چرا؟ ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟ آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟ در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا؟ شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟ شهریار
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی دیشب گله زلفش با باد همیکردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی ای درد توام درمان در بستر ناکامی و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی زین دایره مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی حافظ شیرازی