
دل من مست شد از بادهی عشق شده سرگشته، پریشان، زندهبخت چو نسیمی ز رهت بگذرد باز ببرد هر چه مرا، جز دل سخت " عشق در میان دو قبیله داستان خواندنی 6 فصله"
دل من مست شد از بادهی عشق شده سرگشته، پریشان، زندهبخت چو نسیمی ز رهت بگذرد باز ببرد هر چه مرا، جز دل سخت " عشق در میان دو قبیله داستان خواندنی 6 فصله"
خلیج فارس، دریایی که در آغوش زمین آرام گرفته است، موجهایش قصههای کهن را زمزمه میکنند و بادهایش رازهای تاریخ را در گوش ساحل نجوا میکنند. آبی بیکرانش، افتخار ایرانیان و شکوه فرهنگ و تمدنی است که با طنین امواجش جاودان میماند. 🌊✨ #خلیج_همیشه_فارس
میان هیاهوی دنیا، نگاهت تنها آرامشی است که مرا به رؤیای بیپایان عشق میبرد. دستانت، شبیه خانهایست که هیچ مسافری دلش نمیخواهد ترکش کند. تو همان طلوعی هستی که شبهای تاریک دلتنگش میشوند، و من، عاشقی که هر روز در وسعت نگاهت گم میشود.
«در میان مرزهای شکسته و طوفانهای جنگ، عشقی ممنوعه شعلهور میشود—داستانی از خیانت، ایمان و سرنوشتی که تقدیر را به چالش میکشد.» سلام🌻 داستان جدیدم به اسم عشق در میان دو قبیله منتشر شده🌻
تنهایی مثل سایهای است که همیشه همراه ماست، گاهی آرام، گاهی سنگین. فرصتی برای شنیدن صدای دل، اما گاهی هم دیواری که بین ما و دنیا فاصله میاندازد. در سکوتش، امیدی نهفته است؛ نوری که میتواند راهی باشد. 🍂
رویای نویسندگی، شعلهای است که در جان عاشقان واژهها زبانه میکشد. نویسنده در میان صفحات سفید، جهانهایی میسازد که از واقعیت فراتر میرود—گاه عاشقانه، گاه حماسی، گاه سرشار از درد و امید. اما نویسندگی تنها نوشتن نیست؛ سفری بیپایان میان رویاها و واقعیتهاست. هر واژه، بخشی از وجود نویسنده را به جا میگذارد، تا روزی، کسی داستانش را بخواند و در آن، خویش را بیابد. چه شیرین است این رؤیا، که به کلمات، جان میبخشد و به اندیشهها، پرواز.
شب، پردهای از رازهاست که آرام روی زمین میافتد. میان سکوت ستارهها، دل گم شده در خیابانهای خیال، رویاهایی را به هم میبافد. شاید شب، فرصتی باشد برای مرور خاطرات، یا شاید پلی به فردایی که هنوز نیامده است. در ظلمت آرامشبخش آن، نجوا کن با قلبت و بگذار که ماه، داستانهای نانوشته را برایت زمزمه کند. 🌙✨
زندگی، رقصی است بر لبهی نور و سایه. گاهی درخشان و سرشار از امید، گاهی تاریک و پر از پرسشهای بیپاسخ. اما در میان همهی افت و خیزها، تپش قلبی هست که نجوا میکند: ادامه بده، حتی اگر آرام، حتی اگر خسته. زیرا در هر طلوع، فرصتی نو برای رویاها نهفته است. 🌿
شاید گل در میان علفزار بودن، سرنوشت همگان نباشد؛ اما چه افتخار بزرگی است که در میان همشکلیها، آواز یگانگی را بخوانی و در سکوت خاک، شعر خویش را بسرایی 🌻گلی در میان علفزار خرگوش ها 🌻
هنر، آن شعلهی جاودان درون جان آدمیست که از نور خیال، زاده میشود و از آتش احساس، جان میگیرد. چشمهای زلال از زیبایی و معنا که در قلم شاعران جاریست، بر بوم نقاشان میدرخشد، و در نوای موسیقیدانان طنینانداز میشود. هنر، راز مگو و سخن ناگفتهایست که نه در واژهها میگنجد و نه در زمان محصور میشود؛ پژواکی از روح انسان است که در هر جلوهاش، جهانی نو خلق میکند.
اگر نقاش بودم، بر بوم جهان خیال، آفتابی را میکشیدم که هیچگاه غروب نمیکند، شهری که در آن لبخندها پژواک دارند، و آسمانی که با آرزوها رنگ میگیرد—نقشی که با هر نگاه، واقعیت مییابد و قلبها را با نور امید روشن میکند.
اگر میتوانستم فصلی را برگزینم، پاییزی میشدم که در هر برگ افتاده، رازی از گذشته را پنهان دارد، زمستانی که در سکوتش، هزاران حرف ناگفته زمزمه میشود، بهاری که در هر شکوفه، امیدی نو میرویاند، و تابستانی که آفتابش، گرمای جاودان عشق را هدیه میدهد. اما اگر تنها یک فصل را باید انتخاب کنم، آن فصلی خواهم شد که در قلب تو شکوفا شود—جاودانه، بیپایان، و از جنس رؤیا.