
جنگ و صلح با صلح آغاز میشود، با موج جنگ اوج میگیرد و در صلح پایان مییابد. جنگ و صلح
جنگ و صلح با صلح آغاز میشود، با موج جنگ اوج میگیرد و در صلح پایان مییابد. جنگ و صلح
تو به کتابا نیاز نداری، به چیزایی احتیاج داری که زمانی تو کتابا بودن. همون چیزا میتونست امروز توی دیوارای نشیمن هم باشه، ولی نیست. همون جزئیات و آگاهیای نامحدود رو میشد توی رادیو و تلویزیون پخش کرد، ولی پخش نمیکنن. نه، نه، تو دنبال کتابا نیستی، چیزایی رو که می خوای، هرجایی میشه پیداشون کرد؛ توی صفحههای گرامافون، فیلما و رفقای قدیمی، توی خودت و طبیعت دنبالشون بگرد. کتابا فقط نوعی ظرف بودن که از فراموششدن حرفای ما جلوگیری میکردن. هیچچیز جادویی توشون نیست. جادو اینه که چی میگن و چطور وصله
-کتابا ما رو یاد حماقتامون میندازن. -شاید کتابا بتونن تا حدودی ما رو از غارمون بیرون بکشن، ممکنه جلوی اشتباهای احمقانهمون رو بگیرن! -علاقه نداشت بدونه کارها چهجوری انجام میشه، اما دوست داشت بدونه چرا کار باید انجام بشه. خیلی شرمآوره! دلیل خیلی از چیزا رو میپرسی، تهش هم ناراحت میشی و غصه میخوری. همون بهتر که طفلک مرد.
دانش اندک خطرناک است. عمیق بنوش یا از چشمهی مقدس الهام مزه نکن. جرعههای سطحی مغز را نشئه میکند و زیادخوردنش هوشیاریمان را بازمیگرداند.
«بارها کوشیدهای خودت را به سرحد کمال برسانی، آدم بهتری بشوی اما موفق نشدهای.» این صدای آن عامل وسوسهکننده در وجودش بود که میگفت: «چه فایده دارد باز هم امتحان کنی؟ تو تنها کسی نیستی که به این مشکل دچاری، همهٔ مردم دنیا مثل تو گرفتارش هستند. زندگی است دیگر، چه میشود کرد؟»
ظاهرا اینجا ذات انسان نمایانده میشود، حیوانی که در انبوه پلیدی و محدودیت دستوپا میزند، تمایل به جنون دارد، بهآسانی آلودهٔ هربیماری میشود و میتواند هرشاهراهی را به بنبستی تنگ تبدیل کند. به همین دلیل است که هنر انسان چنین برتر از زندگیاش قرار دار
موج پاک و تازهٔ دریا مدام به ساحل کثیف ضربه میزند و این خودش است که از آن آلوده میشود و به عقب بازمیگردد
تو به همهٔ حرفهایی که بشر از روز خلقتش زده، گوش کن؛ فکر میکنی این خداست که با تو سخن میگوید! حالا به رفتار بشر از اولین روز خلقتش نگاه کن؛ باانزجار فریاد خواهیکشید که: او حیوان است! چنین است که هزارانسال انسان دارد، بیثمر با خودش میجنگد
من را با این دشت و تپهها تنها بگذارید؛ این تمام چیزی است که میخواهم ... واندرهود، شیرهٔ جان من دیگر کشیده شده، من را که میبینید دیگر مثل چراغی رو به خاموشی، روی دیواری خالی، هستم، جایی که یکزمانی ... بگذریم ... ببخشید
اما تو، ای انسان، خدا و شیطان را همزمان در وجود خود جمع داری و ایندو در چنین کالبد تنگوتاریکی چه وحشتناک باهم در ستیزند!
فکر کن! از هرسه فرزندی که به دنیا میآوری، یکی قاتل، یکی قربانی و سومی قاضی یا جلاد میشود
-هیچ هم دلم نمیخواهد آن بازیگر بیاستعدادی باشم که پشت صحنه گریه میکند، اما با چشم خشک به صحنه میآید و وقتش را هم ندارم، مثل یک پسربچه توی دشت بدوم و با تور، پروانه بگیرم! -فکر کن! از هرسه فرزندی که به دنیا میآوری، یکی قاتل، یکی قربانی و سومی قاضی یا جلاد میشود.
-چه سخت و تحقیرآمیز است، شوخی زنندهای بودن که در زمین به آن میگویند انسان؛ انسان مکار و حریصی که مدام اینسو و آنسو میخزد، شتابان تولیدمثل میکند و دروغ میگوید و سرش را از ضربات میدزدد. اما هرقدر دروغ بگوید، باز هم در ساعت مقررش میمیرد.
بهاینترتیب، شیطان هرچه بیشتر به جهان انسان نزدیک میشود، نفرتانگیزی زندگی و آرمانشان را بیشتر درمییابد. اینجا همهچیزش دروغ و فریب است. ارزشهای انسانی اصیل باقی نماندهاست. تنها کوه، دشت، خورشید سخاوتمند، که در دستودلبازیاش شکی نیست، و طبیعت و دهقانهای سادهای که زیر آفتاب کار میکنند، او را به یاد زیباییهای زندگی میاندازند یاد داشتهای یک شیطان
♡ وقتی مرگ هست، کلیسا هم فراموش نمیشود! به لرزه بیندازیدش، لهش کنید، از هم بدرید و تکهتکهاش کنید، اما نمیتوانید از بین ببریدش. آنوقت دیگر کیست که از شما در برابر مرگ دفاع کند؟ کیست که باور شیرین جاودانگی و زندگی ابدی در نعمت و برخورداری ابدی را به شما بدهد؟ ♡چهطور میخواهید مردم را اصلاح کنید و به سعادت برسانید، درحالیکه عیبشان را نمیدانید و بدیشان را جای نیکی یاداشتهای یک شیطان
مرگ گشایش تمامی گرههای زمینی است ـ و به نظرتان نمیرسد که این دو کلمه، یعنی آزادی و مرگ، مترادف باشند؟ یادداشتهای شیطان
احساس کرد فراموش شده، نه با فراموشی چارهپذیر دل، بلکه با فراموشیای بیرحمانهتر و بیعلاج که برایش بسیار آشنا بود، زیرا فراموشی مرگ بود. -و از خودش میپرسید آیا بهتر نیست در قبر دراز بکشد و خاک رویش بریزند و، بیهراس، از خداوند میپرسید آیا راستی راستی خیال میکند آدمها از آهناند که این همه غصه و آزار را تاب بیاورند -مردهها برنمیگردند. مشکل این است که نمیتوانیم با چیزی که بر وجدانمان سنگینی میکند کنار بیاییم -صد سال تنهایی-