اکثر ادمایی که تظاهر میکنن قویان و در برابر هیچ مشکلی وا نمیدن، وقتی با خودشون تنها میشن نقابشون رو برمیدارن و اونا میمونن و خود ضعیفشون.. زخمای صورتشون رو لمس میکنن و عمیقا احساس ضعف میکنن، چشمهاشون میزبان اشکها میشن، قلبشون درد رو بغل میکنه و تسلیم تجاوز خاطرات به مغزشون میشن و در آخر روحشون زانو میزنه.. قویبودن سخته و این ادما یه جاهایی از قویبودنه که ضعیف شدن.. وقتی تو تظاهر میکنی قوی هستی؛ دنیا و زندگی بیشتر روی تو فوکوس میکنن که از پا درت بیارن...و عاقبت اور--دوز میکنن
در میان بقیه درد و مرض هایی که از پدرم به ارث بردم، تنهایی را هم اضافه کن. پدرم آدم منزوی است و بسیار تنهاست ، حتی در خانه هم آن آدم تنهاست، در میان خواهر و برادر و رفقایش هم تنهاست. بگذریم؛ این مشخصه از او به من به ارث رسیده و آدم تنهایی شده ام؛ از بچگی آدم منزوی بودم، اما همیشه تنهاییم را بی محل میکردم، تا اینکه این چند وقت دیگر نمیتوانم سگ محلش کنم. نمیدانم اما احساس میکنم به این دلیل است که از خود واقعی ام فاصله گرفته ام و نقاب مزخرفی را به صورتم زده ام. من آدم خوش خنده و پرانرژی نیستم،
همون روانی ای که همه ازش بدشون میاد و ممکنه خیلی از مادر ها بچه هاشونو ازشون دور کنن.. میتونه دل داشته باشه.. اونم یه روز مثل همه یه شخص عادی بود.. ولش شبو دید.. آدما رو دید..