گفتاورد

میآمد بیصدا، مثل رؤیایی که هیچوقت بیدار نمیشود. چشمهایش سایهی تمام شبها را در خود داشت، و صدایش انگار صدای خود مرگ بود، که دلرحم شده. نمیخندید اما تمام هستیام از لبخندش فرو ریخت، و رفت بیآنکه هرگز آمده باشد.
میآمد بیصدا، مثل رؤیایی که هیچوقت بیدار نمیشود. چشمهایش سایهی تمام شبها را در خود داشت، و صدایش انگار صدای خود مرگ بود، که دلرحم شده. نمیخندید اما تمام هستیام از لبخندش فرو ریخت، و رفت بیآنکه هرگز آمده باشد.
وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد،زیاد دور نمی رود،همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او،شبیه او چنگ می زند.. - فریبا وفی
عاملی که اینگونه زندگی را بر ما غمانگیز ساخته پیری و پایان لذتها نیست! بلکه قطع امید است.. - ویلیام شکسپیر
کتابها اسکلهی امن من بودند. منی که همیشه در کتابها زندگی کردم و انسانهای کتاب را از انسانهای خیابان بیشتر دوست داشتم.. - جمیل مریچ