

یادمه اون روزها… وقتی یه سیدی نیمهخراب توی دستگاه میچرخید، قصهها نصفه میموندن و من با خیال خودم براشون پایان میساختم. هوا روشنتر بود، آسمون انگار واقعا آبیتر بود، و حتی دود شهر هم بوی غریبه نمیداد… بوی آشنایی میداد، بوی امنیت. اون موقعها شادی راحتتر میومد، مثل نسیم خنکی که بیدعوت میاد توی پنجره. همهچی سادهتر بود… دلم برای همون سادگیها تنگ شده. _تکه نوشته ای از کودک درون _