
پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارونها گنجشکهای ع.ا.ش.ق را به صبح پنجره دعوت می کردی

پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شرارهی دیگر نیست

بر او ببخشایید بر او که از درون متلاشیست اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد و گیسوان بیهده اش نومیدوار از نفوذ نفسهای ع.ش.ق می لرزد

امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره میبارد در سکوت سپید کاغذها پنجههایم جرقه میکارد

می روم خسته و افس.رده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گن.اه شستشویش دهم از لکه ع.ش.ق زین همه خواهش بیجا و تباه

کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد به سرا پای تو لب می سودم کاش چون نای شبان می خواندم

هر روز و هر شب دردی که موندگاره و مغزی که گناهکاره اون سکوت اون شب ها ، صدای ضربان قلبم منو سرپا نگهم داشت ماه هلالی شکل غمگینی که پشت پنجره من آویزان بود و من که برای خودم یه شب زیبا و آرزو میکنم..... _ wild flower, RM