هفتهی پیش این موقعها داشتیم یاد میگرفتیم اگر خواستن توی اسنپ بکشنمون چجوری مقاومت کنیم، این هفته هم داریم فرق صدای ضدهوایی و موشک رو یاد میگیریم. نمیخوام هفتهی بعد رو ببینم.
راستش عجیبه ولی فک نمیکردم اینشکلی باشه، بزرگ شدن حس خوبی نداشت، دیگه درختا به سبزی قبل نیستن، آسمون دیگه مثل قبل آبی نیست، دیگه باد کولر اون حس و حال قدیمی خوبو نمیده، دیگه خوراکی خوردن با خندیدن نیست همش از استرس زیاده، زندگی پر از استرس و غم شده دقیقا همون زندگی که توی کتاب داستانا راجبش میخوندم، هر روز صبح قهوه و بی برنامگی، گم شدن تو وجود و فراموشی، بی هدفی و نبود حوصله، بهم خوردن تایم خواب، تقریبا به طور کامل فراموش کردم چطور زندگی کنم، قدیما همه چی بیشتر حال میداد…