گفتاورد

در این جهان رنج‌بار، نقش ما نوشته شد، ز آغاز کار. نه دست ما به خود، نه سرنوشت، چه تلخ، این جبر، چه سخت، این کشت. پستی، حقارت، نفرت، حسد، بر ما چو تیغی، به کینه، زد. جامعه‌ای کور، در ظلمت خویش، که می‌کشد ما را، به بند خویش. ما می‌پنداریم، که آزادیم، ولی در این دام تقدیر، افتادیم. کیست آن که خواهد، این زنجیر، گسست؟ تا رهایی یابیم، از این بن‌بست.

گفتاورد

در میان پیچیدگی‌های سرنوشت، جایی که خواسته‌هایمان به واقعیت بدل نمی‌شوند، درمی‌یابیم که همه‌چیز تحت کنترل ما نیست. ما خود را نویسندگان سرنوشت می‌دانیم، غافل از آنکه دیگران، با اعمال پست، نفرت‌انگیز و حسادت‌آمیزشان، مسیر زندگی‌مان را دگرگون می‌کنند. جامعه‌ای که هنوز نیاموخته حق دخالت در سرنوشت یکدیگر را ندارد و این است تراژدی همیشگی ما.

گفتاورد

"سرنوشت؛ پستی...حقارت...حسادت...نفرت... ما فکر می‌کنیم نویسنده‌ایم، اما آن‌ها کارگردانان‌اند.”

گفتاورد

(یه متن با الهام از اولین اسلایسم و ادامه اسلایس قبلی...) روزهایی بودند که در آفتاب بی‌خیالی، کودکی‌مان را به بازی گرفتیم. گذر روز و شب را نمی‌فهمیدیم و گمان می‌کردیم دنیا صحنه‌ی نمایشی‌ست ابدی، با رنگ‌های شاد و صداهای بلند. اما افسوس، پرده افتاد و فهمیدیم پشت آن همه شور و شوق، کلکی بود، دغلی بود. آفتاب حقیقت سوزان شد و فهمیدیم چه ساده، دل به سرابی باخته‌ایم. حالا تنها رد کمرنگی از آن بازی‌ها مانده، خاطره‌ای تلخ و شیرین از روزهایی که در غفلت، به آفتاب دل بسته بودیم.

گفتاورد

در دل سیاهی بی‌کران، زمانی خورشید و ستاره، هم‌خانه بودند. نوری واحد، عشقی یکپارچه. اما سرنوشت، رقص جدایی را نواخت. خورشید، حاکم روز شد و ستاره، نگهبان شب. اکنون، این دو یار دیرین، در دو سوی آسمان، دلتنگ دیدار، سوسو می‌زنند. هر طلوع، یادآور وصالی گمشده و هر غروب، نجواگر فراقی ابدی‌ست.

گفتاورد

(ویرایش شده اولین اسلایسم...) بازی کردیم به آفتاب، روز و شب، در غفلت گذر، بی‌حساب، روز و شب. بازیچه شد دلمان به نیرنگ زمان، کلک بود و دغل، این سراب، روز و شب. (ادامه دارد...)

گفتاورد

در این صحنه بزرگ زندگی، هر یک نقشی بر عهده داریم. ماسکی از شادی بر چهره می‌زنیم و در برابر چشمان دیگران شخصیتی دلخواه به نمایش می‌گذاریم. اما چه کسی می‌داند در پس این نقاب‌ها چه غوغایی برپاست؟ شاید این بازی، تلاشی است برای پنهان کردن زخم‌های عمیق، یا فریادی خاموش برای رهایی از بندهای واقعیت. هر چه هست، نقاب‌ها بخشی از ما شده‌اند، سایه‌هایی که در پی هر لبخند مصنوعی، قد می‌کشند و روحمان را به تسخیر خود در می‌آورند. و چه دشوار است زیستن در جهانی که هر روز، نقشی تازه می‌طلبد.

گفتاورد

سیاهی، نه غایب نور، که سایه ی آن، در دل شب، آرام جان. راز پنهان عالم هستی، در عمق این رنگ، بسی هستی. از غم خاموشی، تا شوق عمیق، سیاهی، همیشه، در دل عشق. از آسمان شب، تا دل تاریک، سیاهی، رمز سکوت دنیا.

گفتاورد

قهوه‌ای، رنگ زمین خفته‌ی زیر آسمان آبی، رنگ برگ‌های پاییزی، که در آغوش باد می‌سرند. رنگ آرامش دشت بی‌کران، رنگ سکوت کوه‌های بلند، که در دل ابرها می‌خندند. رنگ عشق خاموش، که در چشمان عاشقان می‌تابد. قهوه‌ای، رنگ خاطره‌هاست، که در دل زمان می‌ماند.

گفتاورد

من همونیم که سر ترسناک‌ترین و چندش‌ترین چیزا گریه نمی‌کنه و هیچکسم خود واقعیشو نمیشناسه و بعنوان رئیس قلدر و خودخواه می‌شناسنش بعد با چهارتا دونه داد اشکش میاد😔💅 اره خلاصه، شانس مایه🤓💔

گفتاورد

سفید، بستر آسمان پاک صبح، سکوت مهتابی شب دراز. خلوتی خالصانه و بی‌کلام، نشان امید تازه و فراغ. سفید، پاکی برف زمستان، تمیزی دل پاک جوان. آرامشی بی‌نظیر و بی‌منت، روشنایی عشق بی‌آغاز. سفید، رنگ سپیده دم روشن، آغازی نو، در بهاری خروشان. حس آرامش و تقدیر پاک، در دل سفید، جهانی پنهان.

گفتاورد

زرد، رنگ خورشید صبح نو، که می‌تابد بر دشت سبز رو. رنگ امید، رنگ شادی دل، که می‌شکند غم را، و می‌بردش به چل. زرد، رنگ لیمو، رنگ طلا، که می‌درخشد در دل دنیا. رنگ پاییز، رنگ برگ زرد، که می‌رقصد با نسیم سرد. زرد، رنگ روح من آزاد، که می‌جوید در این جهان شاد. زرد، رنگ تو، که در دل منی، همیشه با من، همیشه در منی.

گفتاورد

من هرگز طعم شیرین و سوزان عشق عاطفی را نچشیده‌ام، و اعتراف می‌کنم که دلم برایش تنگ نشده است. در خلوت تنهایی، آرامشی یافته‌ام که در هیاهوی یک رابطه نمی‌توان یافت. قلبم آزاد است از بند وابستگی، و ذهنم رها از دغدغه‌های یک شریک. این انزوا، نه یک کمبود، بلکه یک انتخاب آگاهانه است؛ انتخابی برای زیستن در یگانگی کامل با خویشتن. من در این تنهایی، خود را یافته‌ام!

گفتاورد

عمر، چون باد صبا می‌گذرد، فرصت‌ها را دریاب. هر دم که می‌رود، گامی است به سوی نیستی. قدر جوانی دان، که این بهار زندگی، خزانی دارد. دیروز، خاطره‌ای بیش نیست و فردا، وعده‌ای مبهم. امروز را دریاب، که این لحظه، تمام زندگی‌ات است.

گفتاورد

سقف کوتاه، دیوارها نزدیک‌تر از همیشه. نفس کشیدن سخت است، انگار هوا هم در این قفس حبس شده. نور کم‌رنگی از پنجره‌ی کوچک می‌تابد، اما امید را نه. هر قدمی که برمی‌دارم، زنجیرها سنگین‌تر می‌شوند؛ این قفس، نه از آهن، که از سکوت و ناامیدی ساخته شده...

گفتاورد

(شعری توسط خودم حین مرور گذشته...بنظرم به چندتا از انیمه‌ها هم می‌خوره...آره دیگه خلاصه، اگه بده شرمنده که من تو شاعری آماتورم...) بازی کردیم جلوی آفتاب، روز و شب بازی کردیم جلوی آفتاب، روز و شب بازی کردیم...جلوی...آفتاب؛ اما...همه‌چیز کلک بود، دغل بود