گریه کردیمگفتن : بچه شدی؟ خندیدیم گفتن: دیوونه شدی؟ جدی بودیم گفتن: مغرور شدی؟ شوخی کردیم گفتن: جدی باش! جدی بودیم گفتن: افسرده شدی؟ حرف زدیم گفتن: پرحرفه! ساکت شدیم گفتن: عاشق شدی؟ عاشق شدیمگفتن : دروغه:) این مردم بودن که نزاشتن ما زندگی کنیم..!؛
ولی اون شبایی که من داشتم از گریه زیاد میمردم،شاید تنها چیزی که منو نجاتم میداد و ارومم میکرد فقط یه بغل میبود
تا حالا شده براتون پیش بیاد که یه آدمی مدت کمی باشه که اومده تو زندگیتون ، ولی انگار آشنا ترین و نزدیک ترینه؟! انگار که از قبل همو میشناختین یا از قبل دوسش داشتید :) خیلی غیر قابل توصیفه.
حالم جوریه که دارم تو همچی افت میکنم و هرچقد میخوام خودمو از این لجنزار نجات بدم و بکشم بیرون نمیتونم
بعضی از زخمها قدیمیاند، بسته شدهاند، درد نمیکنند اما جایشان هنوز هست و هروقت نوازششان میکنی، جریان دردی خیالی از تنت میگذرد و در حافظهات زنده میشود.
مهم نیست چقد آدما دوسم نداشته باشن و بنظرشون ترسناک باشم همین که گربهها ازم نترسن کافیه
تو فکر میکنی که منم مثل بقیه بلاخره یه روزی ولت میکنم، ولی لعنتی من تاحالا انقد عاشقه کسی نبودم.