گفتاورد
عکس

آری تماشای طلوع آفتاب با تو حس دیوانگی پرواز در پست ترین خاطراتم را میدهد همانقدر گنگ و نامعلوم گاهی اوقات حقیقی بودن وجودت در کنار خودم را حس نمیکنم همزمان که باد در میان موهایم میرقصد به یاد دستان نوازشگر تو می افتم و نمیدانم آیا احساسم حقیقی است یا تنها یک دروغ خوشایند چه بگویم وقتی دستانم را بغل میگیری و برای صدمین بار میگویی دوستم داری چه بگویم چه بگویم که باور کنی اگر حرفی نمیزنم و خیره ی چشمانت میشوم به خاطر علاقه زیاد است نه نفرت کاش میتوانستی احساسم را درک کنی

گفتاورد

جلوه دستانت مانند خون در رگ هایم به جریان میافتند من را بگذار در عمیق ترین نقطه قلبت و بگذار اشک هایم در اقیانوس نگاهت گم شوند