عشق آغاز خوشی نیست، که بیفرجامی است هر دری را بزنی، عاقبتت ناکامی است همهی پنجرهها بستهتر از زندانند همهی خاطرهها برزخ بیهنگامی است حرفهایت فقط افسانه و شهرآشوبند صحن هر محکمهای صحنهی ناآرامی است قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی چه کند با دل خود، آن زن اگر اعدامی است!؟ مانده با این همه تردید چه حکمی بدهد!؟ بیگمان آخر این قصه، فقط بدنامی است!
عاشقی جرم قشنگی ست مرا دار نزن :) شده ام عاشق تو، عشق مرا جار نزن ای که از راز دل عاشق من با خبری عشق پنهان مرا تهمت انکار نزن شده ام بسته به عشقت ،به یقین میدانی پس تو هم قلب مرا زخمه بسیار نزن خواستم تا که شوم عاشق شیرین صفتت عشق شیرین مرا ، مهر خریدار نزن عاشقم باش عزیزم تو نگو عشق خطاست به خطا زخم براین عاشق تبدار نزن من که دیگر شده ام عاشق و دلبسته تو تو بیا سنگ به این خسته بیمار نزن
لحظه به او نگاه کرد؛قطره ای اشک از گوشه چشمش افتاد و گفت :[ چجوری ازم میخوای فراموشش کنم؟؛ این درخواسته تو دقیقا مثله این میمونه که قلبمو از تو سینم دربیاری و بگی برو و به زندگیت ادامه بده ..]