

در میان جمعیت ، چشمانم فقط تورا میدید. من اخم داشتم و تو با لبخند صورتت را زینت داده بودی، نه اینکه خشم و غم من برایت بی اهمیت باشد، تو فقط عادت به لبخند زدن داشتی. تو حتی من را به یاد نداشتی! سالها پیش حافظه ات را قربانی سلامتی ات کرده بودی و حالا من تنها کسی بودم که بار آن خاطرات را به دوش میکشیدم. من غرق در چشمانت بودم و تو، حتی من را نمیشناسی خورشید کوچک من! -پارک سونگهون؛فرانسه