اگه یه کتاب مینوشتی که توش یه فرد روانی به زندگی برمیگشت اون کتاب رو با چه جمله ای تموم میکردی ؟ ( بچه ها این یه سبک متفاوت از مدل قبیله و برای پارت ۲ نویسنده این داستان منم میخوام 😁❤️+)
اگه یه کتاب مینوشتی که شخصیت اصلی به آرومی تبدیل به یه روانی میشه ؛ کتاب رو با چه جمله ای تموم میکردی ؟
و گاهی تا رسیدن به نگاهش قدمی باقی نمانده ، ولی خوب میدانی که این یک اشتباه است ؛ با اینکه اشتباه شیرینی است اما میدانی که در راهی که قدم بگذاری برگشتی وجود ندارد و ته این قصه به کودک دلنگران وجودت میگوی: مرا ببخش که میتوانستم داشته باشمش اما هردوی ما نابود میشدیم ؛ و اینگونه شد که همان یک قدم کوتاه را به هزاران هزار دری که هیچوقت باز نمیشوند تبدیل کردی ، اما از کجا معلوم هر روز پشت پنجره شیشه ای به چشمانش نگاه نمیکنی و میگویی : من هم تو را همان اندازه که مرا میخواستی میخواستم ،اما...
و در آخر به تمام پله ها و در های تصوراتت میرسی ، اما اینبار باز خواهی گشت و با چشمانی پر از خواستن ، به آن در رویایی وجودت مینگری و میگویی: این نیز دروغی بیش نیست.....
از خودش دور شد و گاهی اوقات تو آینه غریبه ای رو میدید که تو یه اتاق باهاش زندگی میکرد...