گفتاورد

‌زمانی از دست دادن انسان‌ها برایم فاجعه بود . بعدها آنقدر از دست داده بودم که به مرور یاد گرفتم نسبت به رفت و آمد‌های تکراری بیخیال‌ باشم . فهمیدم خودم به تنهایی برای خودم کافیست و نیازی به شخص‌ دیگری ندارم .

گفتاورد

میخندید چون نمی‌دانست از کجا شروع کند به توضیح دادن . کلی چیزهای پیچیده کنار هم جمع شده بودند و توضیح دادن برایش سخت بود . دنبال نور در بین تاریکی هایش بود ولی از آن نور درخشان میترسید ! آسیب رساندن به آن آسان بود ‌ درست مثل انداختن سنگ در اقیانوس ولی کسی نفهمید آن سنگ تا چه عمقی میرود .. ‌