اممم "حالت خوبه؟ _ آره خوبم چطور؟ "آخه یه رنگی پشت سرته! _ آها اینو میگی؟ تا حالا رنگین کمون ندیدی؟ یبار دیدمش خیلی قشنگ بود . برش داشتم و دیگه به هیچ کس ندادمش . تو قلبم ازش نگهداری میکنم . " قشنگه تا حالا همچین چیزی ندیده بودم _ میخوای یذره شو بدم بهت؟ " عاا میشه؟ _ ازش مراقبت کن و عاشقش باش... متن از من-
↲Continue Previous Part هیچکس نفهمید آن زن کجا رفت. اما از همان روز، پیرزن هر شب گوشهای مینشیند و میبافد. نخهایش از جنس شباند، دانهدانه با ستارهها. رج به رج، که میبافد، آسمان کاملتر میشود. میگویند دارد راهی میبافد… تا شاید کسی، جایی، دوباره از میان ستارهها برگردد.
سالها بود که هر روز، با همان چمدان کوچک و پالتوی خاکستری، میآمد و روی همان نیمکت مینشست. کسی نمیدانست منتظر کیست یا کدام قطار را قرار است سوار شود. فقط ساعت ایستگاه، همیشه روی پنج و پنج دقیقه ایستاده بود. نه جلو میرفت، نه عقب. آن روز اما فرق داشت. هیچکس نبود. نه رهگذری، نه صدایی. زن ایستاد، نگاهی به آسمان انداخت. ریلها دیگر به افق ختم نمیشدند؛ به آسمان میرفتند. آرام قدم برداشت، چمدانش را کشید و از سکو گذشت. قطار نیامد؛ ولی او رفت. متن از من...