خاطره

ادامه داستان کبوتر_>میدونستم اگر بزارمش اونجا بمونه حشره ها میخورنش.برش داشتم.رفتم بیرون و اون بیچاره رو ناز میکردم‌.داخل باغچه ی روبروی خونمون که نه درختی بود نه گلی،خاکش کردم.از دیروز دو بار رفتم پیشش و واسش گل گذاشتم.خیلی دل نگران بچه هاشم.مطمعنم پیش خودتون گفتید که حالا یک کبوتر بوده انقدر گریه نداره.اما اون مثل حیون خونگیم بود.از دیروز خیلی ناراحتم.دلداریم میدی؟

خاطره

دیروز داشتم میرفتم کتابخونه،ساعت ۹ صبح بلند شدم و با خوشحالی لباس پوشیدم.کتاب های هفته قبلم رو گذاشتم تو کیفم،موهامو شونه کردم و گوشیمو از شارژ کشیدم.رفتم کفش بپوشم که چیزی دیدم که گریم گرفت.وسط حیاط یک کبوتر افتاده بود.چند دقیقه مات و مبهوت وایستادم و گریه کردم.شاید بگید چرا؟اون کبوتر پشت پنجره ی اتاقم لونه کرده بود.هر سال میومد پیشم.دو تا بچه ی نازم داشت.رفتم جلوتر.دیدم کبوتر بیچاره وسط قفسه ی سینش سوراخ شده. اما گ.ل.و.ل.ه نبود.معلوم بود به یک چیزی خورده که اینجوری شده.اسلایس بهد ادامه ی ماجرا