ادامه داستان کبوتر_>میدونستم اگر بزارمش اونجا بمونه حشره ها میخورنش.برش داشتم.رفتم بیرون و اون بیچاره رو ناز میکردم.داخل باغچه ی روبروی خونمون که نه درختی بود نه گلی،خاکش کردم.از دیروز دو بار رفتم پیشش و واسش گل گذاشتم.خیلی دل نگران بچه هاشم.مطمعنم پیش خودتون گفتید که حالا یک کبوتر بوده انقدر گریه نداره.اما اون مثل حیون خونگیم بود.از دیروز خیلی ناراحتم.دلداریم میدی؟