
تنهایی، تاریکی، سکوت نسیم خنکی درحال وزیدن است. حال دیگری دارم. گویا کسی مرا به خود می خواند. مگر قرار است چه اتفاق مهمی بیفتد؟ صدای باد، همدم من در آن فضای تاریک است.
تنهایی، تاریکی، سکوت نسیم خنکی درحال وزیدن است. حال دیگری دارم. گویا کسی مرا به خود می خواند. مگر قرار است چه اتفاق مهمی بیفتد؟ صدای باد، همدم من در آن فضای تاریک است.
خیلی چیزای مخفی درونم هستن خیلی منو تغییر دادن منو به خواب فرو بردن و دست و پاهامو بستن منو توی یه اتاق تاریک حبس کردن تیکه های گمشده زمان خاطرات عشقی که دور ننداختمشون:)
این پایانش نیست هنوز تموم نشده داستان من و تو هنوز تموم نشده من گریه نمیکنم چون نمیخوام تو ناراحت بشی من زنده میمونم، من میجنگم تا روزی بتونم ببینمت...
آهای همه ی آدمای از پیش باخته ی دنیا شاید یه روز بیاد که ما ببازیم ولی امروز اون روز نیست ما امروز میجنگیم
آره، دفعات بی شماری فرار کردم فقط از روی ترس توی نقطه شروع منتظر میزارمت یه کد مورس بین خرابه ها، یه قول قدیمی دلیل اشک هام رو نمیدونم
تو و من هردومون از یک اتفاق جون سالم بدر بردیم و ما تنها کسایی هستیم که روی خورشید رقصیدیم اجازه بده تاریکی ما رو به سمت روشنایی سوق بده
میترسید, تنها بود بهش اخطار دادند اونجا نره موجوداتی هستند که در تاریکی پنهان شده اند بعد یه چیزی اومد بیرون و بهش گفت نگران نباش
اما تو هیچوقت تنها نخواهی موند من از غروب تا طلوع خورشید کنارت میمونم عزیزم، من درست همینجام در آغوشت میگیرم وقتی اوضاع خوب پیش نره من از غروب تا طلوع خورشید کنارتم...
و اگه کسی اذیتت کرد میخوام ازش انتقام بگیرم ولی دست هام شکسته، یک یا چندین بار پس از صدام استفاده میکنم خیلی بی ادب می شم کلمات همیشه پیروزند اما من می دونم که می بازم...
اونی که دوسش دارم قول داده از راه برسه زیر پاش گل بریزین که مثل رویا برسه رگ خواب دلمو اون دیوونه خوب میدونه میدونم جاده ی عشق مارو بهم میرسونه... :)
سعی کردم داد بزنم ولی سرم رفته بود زیر آب بهم گفتن ضعیفم جوری که انگاری که من برا خودم کسی نیستم شاید کابوس می دیدم ولی انگاری اونا اونجا وایساده بودن انگاری دیروز نبود و سال پیش بود
هرگز دوباره عاشق نمیشم تا زمانی که تو رو پیدا کنم قبلا هم گفتم هرگز عاشق نمیشم مگه اونی که عاشقش میشم تو باشی در تاریکی گم شده بودم تا اینکه او رو پیدا کردم تو را پیدا کردم
از انتظار خسته شده بودم با خودم فکر می کردم نکنه این طرفا نیومدی داشتم ایمانمو بهت از دست میدادم وقتی كه خارج از شهر ديدمت و گفتم “رومئو نجاتم بده من این مدت خیلی احساس تنهایی می کردم من همینطور بخاطرت منتظر میمونم ولی تو هرگز نمیای... :)
داشتم تو جمعیت خفه می شدم انگار تو تخیلات زندگی می کردم و مثل خاکستر سقوط می کردم امیدوار بودم احساساتم غرق بشن اما هیچ وقت نشدن برا همیشه زنده موندن
من می خوام هر چی به ذهنم میاد رو بگم من از اتفاقایی که افتاده عاصی شدم اوضاعی که وجود داره
وقتی که چشم تصمیم داشت به جای دیگری برود تا مبادا او هم مانند دیگر چشم ها شود، شخصی را دید. شخصی که چشم هایش در حال پنهان کاری بودند. اما قلبش در حال سوختن بود... او هم ذهنش در حال سوزاندن تمام بدنش بود. چشم میتوانست درون آدم ها را ببیند و بفهمد آنها چه چیزی را مخفی میکنند. و چشم وقتی درون آن شخص را دید قلبش فشرده شد.
و در همین حین، ذهن قصد داشت که تمام بدن را بسوزاند. وقتی بدن به دست ذهن درحال سوختن بود، قلب هم سوخت... اما چشم که میدانست ذهن میخواهد چکار کند، فرار کرد چشم توانست جان سالم به در ببرد و به دنیایی دیگر فرار کند. اما وقتی آنجا را دید... از کرده ی خود پشیمان شد. دید همه ی ذهن ها یک شکل شده اند، همه ی قلب ها کثیف شده اند و همه ی چشم ها، در حال پنهان کاری بودند.
مردم با این چشمان آمیتیست رنگ چه کرده اند؟ چشمانی بنفش به زیبایی آمیتیست بودند. اما قلبی بود که مانند هیزم در آتش می سوخت. آتشی که مردم به او انداخته بودند.