آنها به من میخندیدند چون من با آنها متفاوت بودم...اما من به آنها میخندیدم چون همه آنها،تک تک آنها...همه مثل هم بودند!(:" تکه ای از داستانی که دارم مینویسم به اسم: مثل اقیانوس👊🏻
یکبار رفتیم قشم، بعد من رفتم عکس بگیرم یه چند تا سگ مزاحم بودن میوفتادن تو عکس، بعد من خواستم فراریشون بدم یهو افتادن دنبالم بعد من با سرعت پلنگ اومدم تو چادرمون،بعد چند نفر دیگه فراریشون دادن...یعنی من تا دو ساعت از چادرمون بیرون نیومدم😍✋🏻💔