گفتاورد
پس از یک دم سکوت دیگر، به زمزمه گفت که آدم عجیبی هستم؛ و لابد به همین خاطر دوستم دارد، اما شاید یک روزی به همین دلیل حالش را به هم بزنم. - آلبر کامو - -بیگانه-
دستامو گذاشتم رو زانوهام که بلند شم و مصمم بودم به هرچی که حق من از این دنیا بود ، برسم ؛ که یاد تو افتادم ، دوباره خوابیدم و پتو رو کشیدم روی سرم !! تو چی ازم گرفتی ؟! که حتی رمق پس گرفتنشم ندارم .. -ژیوار
ایــا؛ همون ایسوزو، هوای آفتابی و گرم در جنگلی دور دست، که هر انسانی نمیتواند به آنجا پا بگذارد، جایی که دختری با موهای بلند زاغ ش با گربه ای مشکی و چشم های سبز در کلبه ای کوچک زندگی میکنند. برای ماهرخ عزیز.