

میدونی بهچی نیازدارم؟ حقیقتا فقط یهسری آدم؛ یهسری آدم منزوی که مثل نخ کاموایی گلولهشده درهم پیچیدهن. آدمهایی که بههم احتیاجدارن، بدون همدیگه جایی نمیرن، سروصداشون هرشب در هم میپیچه، باهم یهتیم دوستداشتنی تشکیلمیدن، آدمهایی که از دور، قلعهٔ قدرتمندی اطراف دوستیشون تشکیلدادهن. میخوام جزوی از یهکلاف نخ پنبهای خوشرنگ نرم باشم که نمیشه از تار و پودش جداشکرد؛ نمیشه تنها گیرش آورد. فکر کنم فقط می خوامکه جزوی از ... نه، نه، میخوام متعلقبه یهسری آدم منزوی شلوغ قوی دنج باشم.