
اگه نویسنده یه کتابی بودید که کاراکتر اصلی رفته رفته دیوونه میشد. برای انتهای کتاب چه جمله ای می نوشتید؟
اگه نویسنده یه کتابی بودید که کاراکتر اصلی رفته رفته دیوونه میشد. برای انتهای کتاب چه جمله ای می نوشتید؟
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا چون ناله مرغی که ز یاد قفسی رفت رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد بیدادگری آمد و فریادرسی رفت این عمر سبکسایه ما بسته به آهیست دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت. -رشت ، شهریور ۱۳۲۶
شک کن که ستاره ها آتشین هستند؛ شک کن که خورشید حرکت می کند؛ شک کن به حقیقت که شاید دروغگو باشد؛ اما هرگز به این که دوستت دارم شک نکن! _همـلت
آدمک آخر دنیاست بخند .. آدمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تورا عاشق کرد، شوخی کاغذی ماست بخند .. آدمک خر نشوی گریه کنی، کل دنیا سراب است بخند .. آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند ..
-فروغ فرخزاد: ما مثل مردههای هزارانهزار ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
وقتی دلتنگم به تو می اندیشم یاد تو مربعیست محو و لرزان در زمینهی خاکستری روشن در این مربع ها من با بهم زدن پلک هایم گذشته را نقاشی می کنم بین من و تو غبار و دیوار است به سحر این مربع ها من از دیوار میگذرم در رسیدن به تو تنها راه گذشتن است باید چراغ رنگ به دست بگیرم و در خاکستری هایم به دنبال تو بگردم ای کاش ای کاش می توانستم یک قطره بیشتر با سرخ نقاشی کنم. - محمد ابراهیم جعفری