گفتاورد
برای او نامه مینوشتم . انقدر نوشتم که دیگر دستانم را حس نمیکردم . انقدر نامه غم انگیز بود که حتی مداد در دستم گریه میکرد . به ماه نگاه کردم ٬ نور آن فروغی برای ستارگان نگذاشته بود ٬ درست مثل چهره او ...
برای او نامه مینوشتم . انقدر نوشتم که دیگر دستانم را حس نمیکردم . انقدر نامه غم انگیز بود که حتی مداد در دستم گریه میکرد . به ماه نگاه کردم ٬ نور آن فروغی برای ستارگان نگذاشته بود ٬ درست مثل چهره او ...
اغلب نمیتوانم با آدم های دوروبرم صحبت کنم ٬ چون اصلا نمیدانم چه بگویم ٬ یا اگر بدانم نمیدانم چگونه آن را بیان کنم . تنها چیزی که این مواقع به ذهنم میرسید دلقک بازی بود .