ایده

درود! این ایده به صورت مسابقه‌ای می‌باشد؛ به این گونه که شما با توجه به ایده‌ای که من می‌دهم و ژانر و تاریخ مورد نظری که اعلام می‌شود داستان کوتاهی برای من در گفتگو ارسال می‌نماید. پس از اتمام تاریخ مسابقه، داستان‌های کوتاه شما در پستی که بنده می‌سازم به نمایش در می‌آیند و پس از آن، با ساخت نظرسنجی نظرات دیگر شرکت کنندگان و کاربران را نیز می‌پرسیم و جوایز مشخص شده را به برنده تقدیم می‌کنیم. کاربران محترمی که قصد شرکت در این مسابقه رو دارند اسامی خودشون رو داخل کامنت‌ها ارسال کنند:))✨

میم

ولی مهم نیست چقدر بگذره، همیشه از اینکه چرا قبلا اینقدر تباه بودم شکایت دارم🥲💔

میم

شما با دیدن این اسلایس تنها دو راه دارید و اگر به یکی از این راه ها عمل نکنید، تا آخر عمر دچار نفرین بسیار سختی به نام گولگولی خواهید شد. راه حل ۱- بنده را خوشحال نمایید🥲💔 راه حل ۲- با نوشتن کامنت های چرت و پرت، وقتمان را بگیرید🥲🤝🏻

گفتاورد

«سرانجام تمام قصه‌ها پایان است.» این همان حرفی است که مادربزرگم همیشه در گوشم زمزمه می‌کرد؛ پایان‌ها آن زمان بدجوری مرا به فکر برده بودند! به گونه‌ای که فکر می‌کردم ما همه برای یکدیگر پایانی جداگانه هستیم... پایانی که گاهی می‌تواند یکی از تلخ ترینها باشد! «آوای فرشتگان»

گفتاورد

گاهی از آن کوچه می‌گذرم... گاهی به تن درختان دست می‌کشم و به آسمان سفید و بی رنگ چشم می‌دوزم... همه‌ی این ها ادامه دارد تا آنکه به دیواری کلفت برخورد میکنم... مدتها است که به انتهای کوچه رسیده‌ام...! «کوچه‌های انتهایی»

خاطره
عکس

۱۴۰۳/۷/۴ درود، به تازگی متوجه شدم که ایده های من واقعا خیلی مسخره هستن... اما خب هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه و وقتی یه ایده ی خوب دارم میبینم قبلا هزار جور پست یا تست مثل ایده ای که داشتم منتشر شده. و دیگه تنها امیدم میره سمت ساخت تست/پست‌های اطلاعات عمومی که امید کمی به ویژه شدنشون باشه تا حداقل یه سری از پست/تست هام رو صفحه‌ی اصلی نمایش داده بشن و اکانتم خاک نخوره. ادیتامم افتضاحن و با هرکسی خواستم شروع به ارتباط برقرار کردن کنم رفتن سمت کاربر های معروف. واقعا احساس اضافی بودن میکنم:/✨

گفتاورد
عکس

گاهی سخت است، گاهی دیوانگی است. گاهی از یاد می‌بری و با به یاد آوردن دوباره‌ی آنها اشک صورتت را خیس می‌کند. زمانی فرا خواهد رسید که دیگر توان قدم برداشتن را نخواهی داشت... دیگر خاطرات ساده‌ی قدم برداشتن برایت آرزو می‌شود. گاهی به تمام نوشته‌هایت می‌خندی... گاهی از دیگران می‌خواهی صدای قطرات باران را با زبان اشاره برایت توصیف کنند... گاهی حتی از یاد می‌بری که تنها مانده‌ای و هرگز به یاد نخواهی آورد که شنیدن و قدم برداشتن چه حسی داشتند...!

خاطره

امروز رفته بودیم دندون پزشکی... زیر دست دندون پزشک بودم که شروع کرد با پرستار خاطرات دوران کودکیش رو بازگو کردن. منم عین اسب آبی دهنم رو باز کرده بودم و به خاطراتش گوش می‌کردم... آره خلاصه که این خانم دکتر گل، خاطرات سمیه و سه تا سگش و همچنین مصطفی‌ی حسن کچل رو برام بازگو کرد... الان دیگه منتظر درست کردن دندونام نیستم... بلکه منتظر نوبت بعدیمم تا بتونم دوباره داستاناشو بشنوم🗿✨