میگفت: روزی خواهد رسید که با وجود تمام علاقههایتان با یکدیگر سرد میشوید دعوا و کتک کاری، کار هرروزتان میشود و دیگر، هیچ و هیچ چیز در خیالتان زیبا نیست روزی، بالاخره خسته میشوید پس فایدهی عاشق شدن چیست؟ گفتم: آیا تو میدانی که یک لحظه از عشق ما، به هزاران سال تنهایی میارزد؟ این را گفتم، ولی در آخر... ولی در آخر من هم گرفتار شدم و این گرفتاری، مرا هم پیر کرد... اکنون عزیزم، من هم پیرمرد شدهام! «آقای پدربزرگ»
در انتظار شخصی، انسانی برای حرف زدن و شعر خواندن، پوسیدیم. جایی رسید که برایش رقصی•دیم خندیدیم و نفهمید و نبوس•ید و نرق•صید چرا آخر در انتظار او، آن بی وفا، آنچنان پوسیدیم، ای دل دیوانهی من؟ «رابرت-سکوت کن کلودی»
میخواهم بگویم زمان، زود میگذرد و دیگر نخواهد رسید شاید روز بعد و روز بعدتر، هرگز نیاید شاید هرگز نتوانی جبرانشان کنی محبتها را و شاید فقط برای یک ساعت قبل یا حتی یک دقیقهی پیش به مدت یک عمر حسرت بخوری پس اکنون اگر هنوز دیر نشده است دستان عزیزانت را بوسه بزن و لبخند را به خود و دیگران هدیه بده شاید فقط همین لبخند و شاید فقط همین «دوستت دارم» گفتن ها بتواند تو را از یک عمر حسرت خوردن نجات دهد اینها فقط یک مشت حرف بی ارزش نیستند، امتحانشان کن، قبل از آنکه دیر شود... -نصیت✨
شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم چگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم خداحافظ بدون من یقین دارم که می مانی
من پشیمان نیستم قلب من گوئی در آنسوی زمان جاریست زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند او مرا تکرار خواهد کرد
بیقرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی شادی خاطر اندوه گزارم نشدی تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید با که گویم که چراغ شب تارم نشدی صدف خالی افتاده به ساحل بودم چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی از جنون بایدم امروز گشایش طلبید که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی...
درود! این ایده به صورت مسابقهای میباشد؛ به این گونه که شما با توجه به ایدهای که من میدهم و ژانر و تاریخ مورد نظری که اعلام میشود داستان کوتاهی برای من در گفتگو ارسال مینماید. پس از اتمام تاریخ مسابقه، داستانهای کوتاه شما در پستی که بنده میسازم به نمایش در میآیند و پس از آن، با ساخت نظرسنجی نظرات دیگر شرکت کنندگان و کاربران را نیز میپرسیم و جوایز مشخص شده را به برنده تقدیم میکنیم. کاربران محترمی که قصد شرکت در این مسابقه رو دارند اسامی خودشون رو داخل کامنتها ارسال کنند:))✨
شما با دیدن این اسلایس تنها دو راه دارید و اگر به یکی از این راه ها عمل نکنید، تا آخر عمر دچار نفرین بسیار سختی به نام گولگولی خواهید شد. راه حل ۱- بنده را خوشحال نمایید🥲💔 راه حل ۲- با نوشتن کامنت های چرت و پرت، وقتمان را بگیرید🥲🤝🏻
«سرانجام تمام قصهها پایان است.» این همان حرفی است که مادربزرگم همیشه در گوشم زمزمه میکرد؛ پایانها آن زمان بدجوری مرا به فکر برده بودند! به گونهای که فکر میکردم ما همه برای یکدیگر پایانی جداگانه هستیم... پایانی که گاهی میتواند یکی از تلخ ترینها باشد! «آوای فرشتگان»
گاهی از آن کوچه میگذرم... گاهی به تن درختان دست میکشم و به آسمان سفید و بی رنگ چشم میدوزم... همهی این ها ادامه دارد تا آنکه به دیواری کلفت برخورد میکنم... مدتها است که به انتهای کوچه رسیدهام...! «کوچههای انتهایی»
۱۴۰۳/۷/۴ درود، به تازگی متوجه شدم که ایده های من واقعا خیلی مسخره هستن... اما خب هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه و وقتی یه ایده ی خوب دارم میبینم قبلا هزار جور پست یا تست مثل ایده ای که داشتم منتشر شده. و دیگه تنها امیدم میره سمت ساخت تست/پستهای اطلاعات عمومی که امید کمی به ویژه شدنشون باشه تا حداقل یه سری از پست/تست هام رو صفحهی اصلی نمایش داده بشن و اکانتم خاک نخوره. ادیتامم افتضاحن و با هرکسی خواستم شروع به ارتباط برقرار کردن کنم رفتن سمت کاربر های معروف. واقعا احساس اضافی بودن میکنم:/✨
گاهی سخت است، گاهی دیوانگی است. گاهی از یاد میبری و با به یاد آوردن دوبارهی آنها اشک صورتت را خیس میکند. زمانی فرا خواهد رسید که دیگر توان قدم برداشتن را نخواهی داشت... دیگر خاطرات سادهی قدم برداشتن برایت آرزو میشود. گاهی به تمام نوشتههایت میخندی... گاهی از دیگران میخواهی صدای قطرات باران را با زبان اشاره برایت توصیف کنند... گاهی حتی از یاد میبری که تنها ماندهای و هرگز به یاد نخواهی آورد که شنیدن و قدم برداشتن چه حسی داشتند...!
امروز رفته بودیم دندون پزشکی... زیر دست دندون پزشک بودم که شروع کرد با پرستار خاطرات دوران کودکیش رو بازگو کردن. منم عین اسب آبی دهنم رو باز کرده بودم و به خاطراتش گوش میکردم... آره خلاصه که این خانم دکتر گل، خاطرات سمیه و سه تا سگش و همچنین مصطفیی حسن کچل رو برام بازگو کرد... الان دیگه منتظر درست کردن دندونام نیستم... بلکه منتظر نوبت بعدیمم تا بتونم دوباره داستاناشو بشنوم🗿✨