من داخل مدرسه کلا تنهام و حرف نمیزنم با کسی و خب چون رفیقی ندارم کسی بهم تبریک نگفت تولدمو منم زنگ تفریح از شدت تنهاییم زدم زیر گریه، ولی خب میدونی این چیزا اصلا مهم نیست چون وقتی تو تستچی اعلانامو باز کردم ببشتر از۱۰۰نفر تولدمو بهم تبریک گفته بودن...✨ خیلییی دوستتون دارمم ماچ به کله یک یکتون😼🎀
از تختم که همیشه منو بغل میکرد، از کتابام که برای چند لحظه باعث میشدند این دنیا رو فراموش کنم، از موبایلم که همیشه سرگرمم میکرد،از تستچی و کاربرای مهربونش که باعث میشدن تنهاییمو فراموش کنم، و در آخر از خودم که هیچوقت منو قضاوت نکرد. ممنونم که یک سال دیگه رو پشت سر گذاشتم... تولدم مبارک! ¹³⁹²٫¹٫²¹
تو زندگیتون به چه چیزی افتخار میکنین؟ خودم: تابحال نه فیلم های گلزارو دیدم،نه آهنگاشو گوش دادم🥱🤌🏻
ربوده ای ز من دل مرا چه میتوان کرد تو حل نمیکنی مشکل مرا چه میتوان کرد من عاشق تو هم به همه حال چه میتوان کرد جانم بگو با این غم و خیال چه میتوان کرد
در میانهی گفتگویی دلنشین با شخصی، ناگهان حس میکنی که مزاحمتی بر افکار و احساسات او گشتهای. این احساس، همچون سایهای سنگین بر دل مینشیند و روح را به تنگنا میکشاند. گویی در آن لحظه، دنیای رنگین دوستی به رنگی تیره و سرد بدل میشود. آرزو میکنی که میتوانستی در کنار او بمانی، اما این حس ناخوشایند تو را به دوری میکشاند، همچون پرندهای که در قفس احساساتش گرفتار آمده و در جستجوی آزادی است. در این لحظات، دل میخواهد که کلامی تازه بر زبان آورد، اما سکوت، گویی بهترین پاسخ است...
خاطرات، همچون سایههای غمانگیز در دل شبهای تاریک، به آرامی و بیرحمانه در حال بلعیدن وجودم هستند. هر لحظهای که به گذشته میاندیشم، گویی در دریایی از اندوه غرق میشوم، جایی که هر موجی از یادها، زخمهای تازهای بر دل میزند. این یادها، مانند برگهای خشک پاییزی، در باد میرقصند و من را به دنیایی از حسرت و افسوس میبرند. در این سرزمین غم، هر یادآوری، همچون تیرکی از درد، به عمق وجودم نفوذ میکند و مرا به یاد میآورد که چه چیزهایی را از دست دادهام. آیا روزی خواهد آمد که این خاطرات را فراموش کنم..؟
یکی از بچه های کلاس«نمیدونم از کجا» ولی فهمیده من کتاب خوانم ،خلاصه من هر وقت میام هر کاری کنم بهم میگه«نه تو برو بچسب به کتابات!»واقعا دوست دارم بزنم تو صور_ چیزه... بحث کنم باهاش✔️ واقعا نمیتونم، یا بگین چیکار کنم یا پول بدین د..یه شو پرداخت کنم🥳💔