فراموشت میکنم تو پنجمین فصل سال تو چهارمین ماه زمستون تو فرودگاهی که کشتی میاد ساعت ۲۵:۶۹ دقیقه تو آسمونی که شبش خورشید داره تو تاریخ ۳۳ام اسفند وقتی روس ماه ایستادیم توی فصل بهاری که عید نداشته باشه تو هفته ای که پنجشنبه نداشته باشه وقتی دیگه دوست نداشته باشم همینقدر غیرممکن
رک بگویم... از همه رنجیده ام! از غریب و آشنا ترسیده ام با مرام و معرفت بیگانه اند من به هر ساز ی که شد رقصیده ام در زمستان سکوتم بارها... با نگاه سردتان لرزیده ام رد پای مهربانی نیست...نیست من تمام کوچه را گردیده ام سالها از بس که خوش بین بوده ام هر کلاغی را کبوتر دیده ام وزن احساس شما را بارها با ترازوی خودم سنجیده ام
مینویسم نامه ای، روزی از اینجا میروم با خیال او.. ولی تنهای تنها میروم در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی؟! شاید او حتی بگوید لایق من نیستی! مینویسم من که عمری با خیالت زیستم گاهی از من یاد کن؛ حالا که دگر نیستمـ..