خاطره
عکس

دلم گرفته، انگار یه تیکه سنگ داغ، داغ داغ، رو قفسه سینم گذاشتن. نفسم بند اومده، انگار یه دست نامرئی گرفته دور گلوم و داره خفه‌ام می‌کنه. متنفرم از همه چیز. از این همه ی بی‌تفاوتی، از این همه ی بی‌رحمی! انگار دنیا یه جای تاریک و سرد شده، و من فقط یه ذره ی کوچولو لرزون و بی‌پناه تو این تاریکی حبس شدم. دلم می‌خواد گریه کنم، ولی اشکم هم تموم شده. فقط یه درد مبهم و عمیق توی وجودمه که هی می‌سوزه، هی می‌سوزه... انگار همه چی داره فرو می‌ره تو تاریکی، کاش یکی بفهمه چقدر حالم بده...🙃💔

خاطره
عکس

درباره یه چیزی بگم؟ دلم خیلی گرفته. یه حس خالی تو دلم مونده. نمی‌دونم چی بگم، فقط دلم واست خیلی تنگ شده. یه بغض کوچولو تو گلوم گیر کرده، یه حس غریبی دارم... می‌خواستم تو بغلت بمونم، حرفای دلم باهات رو بزنم.🙃💔

خاطره
عکس

داشتم به سینتیا فکر میکردم درسته داستان زندگیشو اسمش کمی رو تغییر دادم تا شناخته نشه حتی محل زندگیش رو عوض کردم ولی نمیتونم باور کنم همچین شخصی بوده و همچین زندگی ای داشته🫠💔 گاهی از سبک زندگی خودم ناامید میشم نظرت رو درباره داستان زندگیش که نوشتم تو پیجم بگو بهم❤✨