
دلم گرفته، انگار یه تیکه سنگ داغ، داغ داغ، رو قفسه سینم گذاشتن. نفسم بند اومده، انگار یه دست نامرئی گرفته دور گلوم و داره خفهام میکنه. متنفرم از همه چیز. از این همه ی بیتفاوتی، از این همه ی بیرحمی! انگار دنیا یه جای تاریک و سرد شده، و من فقط یه ذره ی کوچولو لرزون و بیپناه تو این تاریکی حبس شدم. دلم میخواد گریه کنم، ولی اشکم هم تموم شده. فقط یه درد مبهم و عمیق توی وجودمه که هی میسوزه، هی میسوزه... انگار همه چی داره فرو میره تو تاریکی، کاش یکی بفهمه چقدر حالم بده...🙃💔