[وقتی بزرگ شدم تازه داشتم متوجه این می شدم که در پیرامون من چه می گذر ، تنها خواسته من از زندگی در آن لحظه ها مرگ بود . . . آری من از این زندگی مرگ می خواستم من از لحظه حال مرگ در لحظه آینده را میخواستم ! اما بالاخره . . . قلب هر کسی در لحظه ای از کار می افتند انگار زندگی قول مرگ را به ما داده است پس منتظر نشستم به دیوار زل زدم تا آن لحظه فرا برسد اما حال میفهمم که برای مردن حتما لازم نیست قلبمان از کار بی افتد همین که دیگر هیچ امید و انگیزه ای ندارم کافیست . من یک مرده متحرکم]
وسط این همه بی نظمی ، شلختگی ، بی حالی ، کلافگی ، تنبلی خواستم بندازم تو جاده موفقیت و به هدفام نزدیک شم ولی به منظور تخلیه بار ترافیکی جاده یک طرفه شد .
بامهربونبودن یازیادیسردبودنفقطخودتوپشیمونمیکنی اونیکه نخوادتنمیخوادتهرطوریمکهمیخوایباش چهمهربونباشیچهسردباشی ولیاونیکهبخوادتهمهجورهتحویلتمیگیره حتیاگهمعتادکفخیابونباشی . . .
لازمنکردهکسیمتأسفباشهبامتأسفبودنهیچیدرستنمیشهفقطمنظوراییکهطرفعینانمیتونهبگهرسوندهمیشه . . .
انگاریکیگردنکودکدرونموگرفتهدارهخفهاشمیکنه ¡ کودکدرونمنباهامقهرهوهرروزازمدورترودورترمیشه . اونتنهاست . . .
هرموقعفکرکردیبقیهقرارهکنارتباشنکلهاتوچنانبکوبتودیوارکهکفوخونبالابیاری .
مندارمقابلیتسونیکیموازدستمیدم . قبلاهمهکاراموسونیکیانجاممیدادم . الانحلزوناازپشتپنجرهازممیپرسنکمکنمیخوای ؟
کاشیادمانبماند... چگونهرهاشدیم . کجارهاشدیم . وقتیرهاشدیمچهحالیداشتیم . تادیگربازنگردیم!