

عزیزم، امشب باران میبارد و من آخرین نامهام را مینویسم... همان بارانی که همیشه میگفتی بوی رفتن میدهد دیگر نمیخواهم قول بدهم که میمانم؛ چون قولهایمان دیگر بالهای شکستهای هستند که هر دو را به زمین کوبیدند. تو همان نفسی که همیشه کمبودش را احساس میکردم، و من همان آتشی که خودم را در تو سوختم و خاکستر شدم. شاید روزی فهمیدی که چرا ماه آسمان تو همیشه نیمه بود... چون نیمهی دیگرش در سکوت خداحافظی من گم شد همیشه تو — کسی که رفت تا هر دو آزاد باشیم